part5

703 152 8
                                    

شده دلت یچیزی بخواد که بدونی باید براش صبر کنی ؟
مثلا اینکه وسط تابستون دلت برف و سوز زمستون رو میخواد
باید صبر کنی تا به چیزی که میخوای برسی ولی بعضی یه چیزایی هست که نمیشه براشون صبر کرد
مثلا عاشق باشی و صبر کنی که ببینی آینده چی برات تعیین کرده ولی بترسی از روزی که ممکنه اونو با یکی دیگه ببینی اون موقع ست که میشکنی از خودت از آینده از زندگی متنفر میشی
آلفای خرگوشی داستان ماهم همین حس رو داشت حس ترس از آینده پیش رو از زمانی که امگاش دیگه مال خودش نباشه

دوماه از تولد امگا می‌گذشت و آلفای جوان مدتی پیش هیفده ساله شد .
دست تو دست هم قدم می‌زدن درست مثل گذشته قبل این اتفاقا
تهیونگ منتظر بود که آلفا هیجده ساله بشه
تا بفهمه نیازی نیست انقدر غیر مستقیم بهش ابراز علاقه کنه .
امگا مالکیت آلفارو دوست داشت جوری که چند شب پیش چند ولگرد مزاحمش شدن و آلفای کوچیکش یهویی پیداش شد و جلوی تهیونگ گارد گرفت تا ازش محافظت کنه طوری که با آزاد کردن رایحه ش باعث فرار اون دو ولگرد شد .

لبخند کوچیکی با یاد آوری اون روز زد و دست جونگ کوک رو آروم فشرد
آلفا دستش رو از دست امگا بیرون کشید و روبان پهنی از جیبش بیرون کشید پشت امگا رفت .
_هیونگ اجازه هست ؟
تهیونگ با تردید سری تکون داد آلفا چشم پسر مو آبی رو با روبان بست و بوسه نامحسوسی پشت گردنش گذاشت و کاملا متوجه لرز کوتاه امگای زیبای بین دستاش شد .
دوباره دست پسر رو گرفت و به جلو حرکت کرد .
بعد چند دقیق ایساد و با صدای آرومی زمزمه کرد .
_رسیدیم .
تهیونگ سرش رو کمی چرخوند
_چشمام رو باز نمیکنی ؟
جونگ کوک اومم کوتاهی کشید و نه ای گفت
_جونگ کوک
آلفا خنده کوتاهی کرد و بوسه ای پشت دست ظریف پسر مو آبی گذاشت و روبان رو با خونسردی باز کرد

بعد کنار رفتنه پارچه از جلوی چشماش چندبار پلک زد تا چشماش به نور عادت کنه
با دیدن صحنه مقابلش نفس تو سینش حبس شد
اونجا بهشت بود ؟
_ج-جونگ کوک
جونگ کوک هومی کشید و امگا رو از پشت سر بغل کرد
به آرومی کنار گوش امگا لب زد
_دوسش داری هیونگی؟...من یک سال وقت گذاشتم تا اینجا برای تولدت آماده بشه اما یکم بیشتر طول کشید
میبینی هیونگ این گلا همرنگ موها و چشماتن من خیلی دوسشون دارم

خیلی نامحسوس بینیش رو به گردن خوش بوی امگا مالید و زبونش رو رویه رگ برجسته گردنش کشید
تهیونگ لرزی کرد و از پسر فاصله گرفت
_اینجا خیلی قشنگه کوکو ...
_دوست دارم تهیونگ
حرفش با اعتراف زیبای پسر کوچیکتر نصفه موند
اخمی کرد و هوفی کشید
_جونگ کوکا...من قبلا بهت گفتم
_تمومش کن تهیونگ
جونگ کوک که از جواب های همیشگی امگا خسته شده
با صدای بلندی حرف پسر بزرگتر رو قطع کرد
تهیونگ هنوز تو شک فریاد پسر بود که با دیدن صحنه مقابلش حس کرد قلبش دیگه تو سینه ش نمیتپه

جونگ که باحالت عصبی دستش رو بین موهاش می‌کشید و اشکاش صورت سفید و زیباش رو خیس کرده بود بعد چند لحظه شروع به حرف زدن کرد

_از ده سالگی که دیدمت عاشقت شدم به مامانم گفتم گفت این یه حس عادی چون تو تنها دوستمی بهت وابسته شدم پوزخندی زد و ادامه داد قبولش کردم اما هرچی بزرگتر میشدم این حس بیشتر اذیتم می‌کرد درد داشت دیدنت کنار کس دیگه قلبم درد می‌گرفت وقتی میدیدم با کسی حرف میزنی با کسی میخندی حتی دلم نمیخواست کسی دستت رو بگیره اشکی از گوشه چشمش چکید بعد پاک کردنش فینی کرد و دوباره اینبار با اخم و ابهتی که تهیونگ تا الان ازش ندیده بود با لحن آلفاییش غرید
_تو مال منی امگا ...نمیزارم کسی حتی خیال داشتنت رو تو سرش داشته باشه..حتی اگه جفتت کسی غیر از من باشه بازم..مال..منی

جمله آخرش رو بخش بخش گفت و بدون توجه به چشمای خیس امگا از اونجا دور شد

خنده ای میون اشکاش کرد و با صدای آرومی شروع کرد به حرف زدن
_ اون گفت باید تحمل کنم ،تا تولد هیجده سالگیت یک سال دیگه مونده، این همه منتظر موندی یکم دیگه صبر کن آلفای من.
اروم گفت و روی زانوهاش نشست ، هق هق هاش رو ازاد کرد






هی چطورین ^_^؟

چطور بود ؟

عکس پارت جاییه که جونگ کوک، تهیونگ رو برد

I love you ❤

°•ᗷᒪᑌEᗷEᖇᖇY•°Where stories live. Discover now