گاهی وقتا عوض میشی بدون اینکه خودت بفهمی برای داشتنش حریص میشی
دیدنش کنار کس دیگه ای عصبیت میکنه
اونو فقط برای خودت میخوای
با دیدن خنده هاش اخم میکنی چون نمیخوای دلیل خنده هاش کسی به جز خودت باشه
دلت میخواد یه جایی حبسش کنی تا نذاری کسی بهش نزدیک بشه
اسم این عشق نیست جنونه
جنونی که میتونه هم تو و هم اون رو نابود میکنه
اما قشنگه این حس خیلی خیلی قشنگه (:یه هفته از اون اتفاق میگذشت جونگ کوک باهاش حرف نمیزد و بهش نزدیک نمیشد و این برای گرگش که خیلی برای جفتش بیقراری میکرد خیلی سخت بود
زیر همون درخت همیشگی نشست و به آلفاش که با امگاهای ماده سرگرم بود و میخندید خیره شد
_تهیونگ
با شنیدن اسمش سرش رو چرخوند و با دیدن هیونگش لبخند غمگینی زد
_جکسون هیونگ
آلفا به دوستش نزدیک شد و کنارش نشست دستش رو دور شونه امگا حلقه کرد و در آغوشش گرفت
جکسون تنها کسی بود که از اتفاق هایی که این مدت براش افتاده بود خبر داشت
چنگی به سویشرت مشکی هیونگش زد و هق هق هاش رو آزاد کرد_اروم باش تهیونگ...اون هر کاری هم که بکنه جفت توعه حتی اگه نگاهت نکنه...من مطمئنم اون آلفا برای جلب توجه تو داره با امگاهای دیگه حرف میزنه
تهیونگ فین فینی کرد و حلقه دستاش رو دور کمر دوستش محکمتر کرد
جکسون دستش رو نوازش وار روی موهای خوشرنگ امگا کشیدسرش رو به گردن اگا نزدیک کرد و باحس رایحه شکلات و قهوه که از گردن امگا حس میشد سرفه ای کرد و عقب رفت اون آلفای خون خالص رایحه ش رو روی امگا گذاشته بود تا کسی بهش نزدیک نشه
اخمی کرد و به جونگ کوک که با پوزخند و ابروهای بالا رفته بهش خیره بود نگاه کرد اخمش رو غلیظ تر کرد و به و نیم نگاهی به امگای متعجب کنارش کرددستش رو گرفت و به سمت در مدرسه کشید اما قبل خروجشون دو گرگ بزرگ و خاکستری جلوش رو گرفتن
غرشی کرد و جلوی امگا گارد گرفت
اما خب قطعا جکسون نمیدونست اون دو بتا کاری با امگای دوستشون ندارن و فقط میخوان اون رو ازش دور کننبا شنیدن صدای قدم به پشت برگشتن آلفای کوچیک پشت سرشون که با چشمای قرمز شده بهشون خیره شده بود رایحه ش رو آزاد کرد که باعث پیچیدن درد عجیب و غیر قابل کنترلی در بدن امگا شد جکسون غرش بلندی کرد و شونه های تهیونگ رو گرفت و اون رو بالا کشید
_تمومش کن آلفا.....داری بهش آسیب میزنی
قطعا یه آلفا نباید به آلفای کوچیکتر از خودش احترام میگذاشت اما جکسون یه آلفای معمولی بود و جونگ کوک خب اون یه خون خالص بود یه اصیل زادهآلفا ی چشم قرمز که تا الان با نفرت به دوست امگاش خیره بود نگاهی به امگاش انداخت و با دیدن وضعیتش لعنتی به خودش فرستاد و و چشماش رو بست تا بتونه رایحه ش رو کمتر کنه
بعد چند لحظه امگا با بیحالی روی زمین نشست و سعی کرد به آلفا ها و امگاهایی که دورشون حلقه زده بودن توجهی نکنه تهیونگ از جمعیت خوشش نمیومد مخصوصا اینکه اون جمعیت بخاطر خودش شکل گرفته باشه
آلفا خون خالص این رو خوب میدونست پس به سمت امگاش رفت یه دستش رو زیر زانو و اون یکیش رو زیر کمر پسر گذاشت و بلندش کرد
امگا اعتراضی نکرد و فقط سرش رو توی گردن آلفا فرو کرد تا بتونه قبل رسیدن به ساختمون پک از رایحه مورد علاقه ش لذت کافی رو ببره اما آنقدر خسته بود که بعد چند لحظه تو آغوش امن جفتش خوابش برد آلفا با حس سبک شدن بدن امگا نگاهی به صورتش کرد وقتی چشمای بسته ش رو دید لبخند کمرنگی زد و بوسه ای روی پیشونی امگا گذاشت
با رسیدن به ساختمون پک به سمت آسانسور رفت و دکمه طبقه آخر رو زد به اتاق امگا رفت و بدن سبک و زیباش رو روی تخت گذاشت بوسه ای روی گردنش گذاشت و بینیش رو روی رگ گردنش کشید تا دوباره رایحه ش رو روی امگا بزاره
بوسه دیگه ای روی چشم بسته امگاش گذاشت و از اتاق خارج شد
YOU ARE READING
°•ᗷᒪᑌEᗷEᖇᖇY•°
FanfictionPart of the story: هزار سال پیش امگای سفیدی به دنیا اومد که از طرف الهه ماه به عنوان فرزند ماه معرفی شد امگای سفید جفت گرگ سیاه و خون خالصی بود که بعد مارک شدن توسط هم قدرت های زیادی به دست آوردن سال های اول همه چیز خوب پیش میرفت که آلفای امگای جوا...