part:3

31 10 7
                                    

انگشت های دستش به آرومی تکون خورد و پلکش لرزید بین هوشیاری و سیاهیِ خواب دست و پا میزد و میترسید چشم باز کنه هنوز هم صداهایی محو از درگیری توی ناخوداگاهش حس میشد ..روح و روانش درگیر بود و نمیدونست پشت پلک های بسته اش چه چیزی کمین کرده ، کیونگسو به چهره ی درهم پسرِ روی تخت نگاه کرد و با پشت دست آروم اشکی که از گوشه ی چشم پسر می چکید رو گرفت

کیونگسو_ بعد از یک هفته تلاشه سخت برای زنده موندن باید بیدار شدن سخت باشه رفیق

نگاه از چهره ی دردمند پسر گرفت و بلند شد همینطور که دستمال خیس توی دستشو روی میز پرت میکرد سمت پرده های بلند پنجره رفت بدون اینکه منتظر جوابی از پسر باشه ادامه داد

_ به نظر دنبال راه فراری نه از کابوسی که داخلش دست و پا میزنی بلکه از...خودت

پارچه ی ضخیم رو با وسواس خاصی کنار زد ، نور خورشید به یکباره اتاقِ مغموم رو روشن کرد و لب های قلبی شکل مرد بزرگتر کش اومد کاغذدیواری طلایی رنگ نور رو منعکس میکرد و فضای اتاق کمی بهتر شد

کیونگ_نور معجزه میکنه..میدونی بکهیون

رو از پنجره گرفت و به سمت تخت برگشت آرامش از تک تک حرکاتش مشخص بود کیونگسو آدم صبور و منطقی بود و حرف زدن با آدم بیهوش روی تخت فقط بهونه ای بود برای جمع وجورکردن افکار بهم ریخته اش

کیونگ_ تو برای قاتل بودن زیادی بچه و ضعیفی به غیر از اون هیچ دلیلی برای کشتن یکی از پارک ها نداری چانیول از تو چی دیده که اینقدر پیگیر گیرانداختنه پسر جون؟

آهی کشید و به پسر رنگ پریده که مثل جسد روی تخت افتاده بود خیره شد چشم های درشت و روشنش غمگین شد

کیونگ_بیدار شو بیون بکهیون نمیخوام یه بیگناه رو تسلیم دادگاه کنم

حرفش مثل ناقوس توی گوش بکهیون پیچید و مرد بزرگتر نمیدونست یک دفعه چه چیزی به عقب پرتش کرد و باعث شد تلوتلو بخوره با دردی که یهویی توی سرش پیچید اخم کرد و دستشو روی سرش گذاشت

کیونگ_آخ

اتاق داشت تاریک میشد و کیونگسو نمیدونست دقیقا چه اتفاق فاکی داشت می افتاد به آسمونی که هنوز میدرخشید نگاه کرد و با تعجب چند قدم به عقب برداشت توهم زدم؟! با حس فشار سنگینی روی قفسه سینه اش با ضرب روی زمین افتاد و کنار سرش گلدون رزهایی که با دست خودش خریده بود پخش زمین شد گیج به پایه ی میزعسلی چنگ زد و آهی از درد سرش کشید سعی کرد برادرشو صدا بزنه ولی نهایت تلاشش شد یک کلمه

کیونگ_چا..چانیول

بکهیون آروم چشم هاشو باز کرد و به سقف زل زد همه چیز توی هاله ای از ابهام بود مثل نوزاد تازه متولد شده ذهنش سفیده سفید بود با چشم هایی تاریک و یخبندون روی تخت نشست با حالت گیجی اولین سوالی که توی مغزش مثل یک هشدار کوبیده شد رو به زبون آورد

بکهیون_من کجام!

⛓Broken wings⚖Where stories live. Discover now