بعد از تعویض لباس هاش بالاخره از اون درمانگاه که بیشتر شبیه زندان بود خارج شدن. بوی مواد ضدعفونی حالش رو بد کرده بود و احتمال این که هرلحظه ممکنه محتویات معدش رو روی کت و شلوار تیرهی مرد خالی کنه، با گذشت هرثانیه بیشتر میشد.
روشو سمت آسمونی که آبیه نفتی شده بود گرفت و نگاه
آسمونی که با گذشت مدت زمانی که توی درمانگاه بود و حالا به رنگ آبی نفتی دراومده بود از نظر گذروند. ستاره ها مثل الماس هایی روی پارچه ی آبیِ زیبایی به نظر میرسیدن. ساعاتی که امروز گذرونده بود افتضاح و مضحک بود، امیدوار بود که فردایی که در پیش داشت بتونه امروزشو براش جبران کنه.
نگاهشو به تهیونگی که اطراف رو برانداز میکرد داد سمتش چرخید و با اشاره به ماشینش لب زد:-میتونی سوارشی یا کمکت کنم؟
تهیونگ نگاهشو با تردید تو محوطهای که توش بودن چرخوند رو به مرد لب زد:
+ا..این ماشین شمائه؟
با اشاره به ماشین مشکی رو به روش که مدل Gibli Maserati بود گفت :
-آره
با توجه به کت و شلوار مارک داری که توی تنش به خوبی نشسته بود و کفش های براق مدل کاربین و عطر خنکش که خیلی خوش بو و دلنشین بود، چیز عجیبی هم نبود.
-نمیخوای سوارشی؟
مرد در صندلی شاگرد رو براش باز کرده بود و منتظر بهش نگاه میکرد. قدم های آرومشو سمت مرد رو به روش برداشت و با خجالت سوار شد.
بعد از سوار شدن تهیونگ، در رو آرومی بست و سمت صندلیِ خودش رفت. بعد از بستن کمربندش و روشن کردن ماشین، یک دستشو روی فرمون گذاشت و سمت پسر برگشت.-خب، کجا میری پسر؟
+آخرِ شهر
-تا اونجا میخواستی پیاده بری؟
تهیونگ فقط به پایین انداختن سرش و جویدن لباش اکتفا کرد. جوابی وجود نداشت وقتی خودش به خوبی میدونست آدمی با وضع اون نمیتونه کل این مسیر طوالنی رو پیاده راه بره.
مرد که ریاکشن تهیونگو نسبت به سوالش دید ابرویی بالا
انداخت و با سعی کرد با موضوع دیگه ای پسرو به حرف بیاره.
-خب تهیونگ، میشه برام توضیح بدی چرا بی هوا و بدون در نظر گرفتن موقعیتت توی خیابونی به اون شلوغی، توجهی به اطراف نکردی؟داشت سعی میکرد سر صحبت باهاش رو باز کنه و بتونه بهش بگه که الان که دارن صحبت میکنن مادرش توی مسیر بوسانه و مجبوره دنبال جای خوابی برای امشبش بگرده، که اگه دعوتش رو قبول کنه میتونه این مدت کوتاه رو توی خونش بمونه. باید بهش میگفت که مجبوره چند روز استراحت کنه و به نظرش هرچی بحث رو کش بده خیلی بهتره.
تهیونگ کمی تو جاش تکون خورد و حرفی نزد. در واقع حرفی هم برای زدن نداشت.میتونست بگه چیز خاصی نیست فقط داشتم به این فکر میکردم که چقدر انعطاف پایینی برای پوزیشن های مختلفی که زندگی منو توش میگاد دارم.
هرچند بی ادبی بود و نمیتونست بگه.
YOU ARE READING
𝖢𝖮𝖫𝖣 𝖣𝖠𝖸𝖲'𝖪𝖵
Fanfictionاحساس میکرد زمان براش مفهمومی نداره و هرلحظه ممکنه از حرکت بايسته. اونقدر سبک شده بود که میتونست از کالبدش خارج بشه و روی بلور های یخیای که از آسمون به سمتش میومدن پا بذاره و ازشون بالا بره. +قول میدی توی زندگی بعدی هم عاشقم باشی؟ -این زندگی برای...