یک ساعت از رسیدن جیمین و یونگی گذشته بود و تهیونگ تمام اون تایم رو توی اتاقش گذرونده بود. جونگکوک به همراه هوسوک، جیمین و یونگی توی سالن پذیرایی نشسته بود و بدون حرف به گوشه ای نگاه میکردن. اخم بین ابروهای جونگکوک از یک ساعت پیش که ماجرا رو فهمیده بود لحظه ای پاک نشد.
فلش بک-یک ساعت قبل
+جیم..
×تهی..یونگ
چشم هاش چیزی که میدید رو باور نمیکرد. لبخند نصف و نیمه ای زد و قدم کوچیکی سمت پسر کوچیک تر برداشت. تهیونگ روش رو به سمت هوسوک برگردوند و با چشم های مرطوبش بهش نگاه کوتاهی انداخت. بینیش رو بالا کشید و سمت اتاقش دوید. شاید کلیشه ای به نظر میرسید ولی نمیتونست اون جمع رو تحمل کنه. هضم اینکه اون دو نفر رو بعد از این همه مدت، توی خونهی جونگکوک و خیلی غیرقابل پیشبینی ملاقات کرده بود براش سخت بود.
با رفتن تهیونگ، جونگکوک با ابرو های گره خورده سمت اون سه برگشت:
–اینجا چه خبره؟
یونگی بدون حرف به ستون کنارش تکیه داد. جیمین و هوسوک نگاهی بهم انداختن و هوسوک رو به جونگکوک گفت:
×برات توضیح میدم
ابرو های کشیدهی گره خوردش حالتشون رو حفظ کرده بودن و جدیت صورتش باعث میشد یونگیه خونسرد هم دست پاچه بشه.
–منتظرم
با اشارهی هوسوک روی مبل جا گرفتن. جیمین توی مبل تک نفره تنش رو جمع کرد و یونگی با کمی فاصله از جونگکوک روی مبل سه نفر نشست و هوسوک رو به روش.
هوسوک کف دست هاش رو روی هم کشید و سعی کرد کلماتی که توی ذهنش پرواز میکردن و آشوب بزرگی بپا کرده بودن رو به جمله های قابل فهمی تبدیل کنه؛ ولی عاجز تر از چیزی بود که بتونه یک کلمه هم به زبون بیاره و آتیش جونگکوک رو خاموش کنه.
یونگی که معطل کرد هوسوک رو دید دست به کار شد. پای چپش رو روی پای راستش انداخت و لب زد:
÷تهیونگ رو از وقتی بچه بود میشناسیم، هممون جز تو. اون بچهای که هوسوک و جین راجبش باهات صحبت میکردن تهیونگ بود، فکر کنم یادت مونده باشه دوست داشتی ببینیش، بهت گفتیم قراره ببینیش ولی وقتی بزرگ تر شد. قرار نبود دیدارتون اینطور باشه ولی به هرحال شد.
جونگکوک دهن باز کرد تا سوال بپرسه ولی یونگی رشتهی کلام شروع نشدش رو برید:
÷بذار حرفمو تموم کنم
پاهاش رو جا به جا کرد و ادامه داد:
÷افسر کیم، دوست صمیمی پدرت، تهیونگ پسرشه حالا میتونی سوالتو بپرسی.
چشم های جونگکوک رفته رفته گردتر میشد. تو وضعیتی قرار گرفته بود که نمیتونست به گوش هاشم اعتماد کنه.
اون تازه حضور هوسوک رو هضم کرده بود. و حالا یونگی و جیمین،
تهیونگ. اینکه هیونگاش و جیمین از زمانی که سن کمی داشتن تهیونگ رو میشناختن اونو عصبی میکرد.
دست هاش رو روی سینش بهم قفل کرد و رو به یونگی که به چشم هاش زل زده بود گفت:
–چرا من راجب تهیونگ چیزی نمیدونستم؟
یونگی بدون حرف به چشم هاش خیره شده بود. جیمین با من و من گفت:
~جونگکوکا..میشه باهاش حرف بزنم؟
×فعلا نه
نفسش رو سنگین بیرون داد. هم خوشحال بود هم عصبی هم ناراحت و نمیدونست باید به کدوم حسش تکیه کنه. سرش رو بالا و پایین کرد و به کاناپه تکیه داد و پلک هاش رو روی هم گذاشت.
پایان فلش بک
YOU ARE READING
𝖢𝖮𝖫𝖣 𝖣𝖠𝖸𝖲'𝖪𝖵
Fanfictionاحساس میکرد زمان براش مفهمومی نداره و هرلحظه ممکنه از حرکت بايسته. اونقدر سبک شده بود که میتونست از کالبدش خارج بشه و روی بلور های یخیای که از آسمون به سمتش میومدن پا بذاره و ازشون بالا بره. +قول میدی توی زندگی بعدی هم عاشقم باشی؟ -این زندگی برای...