CHAPTER 12: MEMORABLE NIGHT

141 12 40
                                    

-اینجا چه خبره؟

تهیونگ آب دهانشو قورت داد و سعی کرد هول به نظر نرسه، و دقیقاً برعکسش به عمل اومد.

+جونگ‌کوک..
جونگ‌کوک با اخم به تهیونگ چشم دوخته بود و منتظر جوابی از جانبش بود ولی پسر مبهوت و دهن بسته فقط بهش خیره شده بود. بدون اینکه نگاهی به پیشخدمت بندازه، با حفظ اخم و حالت صورت درهمش لب زد:
-برو بیرون

÷چشم
دختر تعظیمی کرد و از اتاق خارج شد و تهیونگ رو با مرد عصبانی رو به روش که فرقی با اتش زیر خاکستر نداشت و هر لحظه ممکن بود از شدت خشم منفجر بشه، تنها گذاشت. جونگ‌کوک قدمی جلو گذاشت و پماد رو برداشت و با حرصی که تهیونگ برای اولین بار داشت میدیدش، بهش رو کرد و لب زد:
-خودت نمیتونستی بزنیش؟

تهیونگ آب دهانشو برای بار صدم قورت داد و با لحنی که ترس ازش مشخص بود لب زد:

+چ...چرا...فقط...

-فقط چی؟

جونگ‌کوک با اخمش نزدیک تر اومد و تهیونگ تو جاش جم شد و ملحفه رو دور تنش پیچید. جونگ‌کوک به تهیونگ که ملحفه رو دور خودش پیچیده بود خیره شد و با عصبانیت بهش زل زد.
+فقط...دستم خوا...خواب رفته بود

-واسه همین گفتی خدمتکار که یه دختره برات پماد بزنه؟ اره؟
حرصی خندید و نزدیک تر رفت و ملحفه رو گرفت و اروم کشیدش ولی تهیونگ بهش چنگ انداخت و بیشتر به خودش چسبوندش. جونگ‌کوک با عصبانیت غیرقابل وصفی به پسر خیره شد و با تن صدای نسبتاً بلند که تن تهیونگ رو تو جاش لرزوند لب زد:

-الان باید این کوفتی رو بپیچی دور تنت؟ اشکال نداره یه دختر بدنتو ببینه ولی اشکال داره که من ببینم؟ دردت دستته که خواب رفته؟ نمیتونستی به چانیول بگی که برات بزنتش؟!

تهیونگ که حسابی از این روی جونگ‌کوک ترسیده بود نفسشو آروم و لرزون بیرون داد و با تن صدای خیلی ارومی لب زد:
+آ-آخه..هیونگ...
بینیشو بالا کشید و ادامه داد:
+داشت با تو...حرف...میزد

پسر چشمای بی گناهشو توی صورت جونگ‌کوک چرخوند و این جونگ‌کوک بود که برای لحظاتی پشیمونی رو تا خرخره حس میکرد. دستی توی موهاش کشید و بعد از انداختنه نیم نگاهی به پسر با لحنی آروم گفت:
-متاسفم..نباید سرت داد میزدم

تهیونگ برای اولین بار از عصبانیت کسی اینطور ترسیده بود و حالا مطمئن بود که نباید هیچ حرکتی خلافی انجام بده و باعث عصبانیت مرد رو به روش بشه. جونگ‌کوک تا لحظاتی قبل مثل یه بمب ساعتی شده بود و فاک این واقعا برای اون ترسناک بود. جونگ‌کوک روی تخت جا گرفت و دست به ملحفه‌ی دور تن پسر انداخت و اونو ازش جدا کرد. با اشاره بهش فهموند که روی تخت به شکم دراز بکشه تا اون بتونه پمادشو براش بزنه.
-دفعه ی اخری باشه که میذاری کسی بدنتو ببینه، خودم برات پمادتو میزنم

𝖢𝖮𝖫𝖣 𝖣𝖠𝖸𝖲'𝖪𝖵Where stories live. Discover now