تقریبا یک روز از اومدن لیلی گذشته بود و تهیونگ هنوز با حضورش کمی مشکل داشت و معذب بود. همه سر میز صبحانه نشسته بودن، لیلی کنار جونگکوک، تهیونگ کنار چانیول و سوهو رو به روی هرچهار نفر نشسته بود.
دختر هر از گاهی نگاه های تند و تیزش رو به تهیونگ میدوخت و اون سعی میکرد جوری رفتار کنه که انگار متوجه نگاه های سنگین اون نشده. جونگکوک متوجه حساسیت لیلی به تهیونگ بود و در قبال رفتارش کاری نمیتونست بکنه و این بهش فشار وارد میکرد. سوهو سعی کرد با باز کردن بحث کمی جو سنگین رو از بین ببره و رو به تهیونگ و گفت:
÷عا تهیونگا
تهیونگ سرش رو بالا آورد و نگاهشو بعد از چرخوندن روی افرادی که چشمشون به اون و سوهو بود، روی سوهو نگهداشت وجواب داد:
+بله هیونگ؟
سوهو لقمه ای که توی دهانش بود رو جوید و با دستی که روی دهنش ضرب گرفته بود گفت:
÷دیروز راجب مدرسه کامل توضیح ندادی..چطور بود؟
تهیونگ دستی پشت گردنش کشید و اروم گفت:
+خوب بود..
÷ازمونات کی شروع میشن؟
+احتمالا از دوهفته ی دیگه..
جونگکوک وارد بحث شد و با دهان تقریبا پری پرسید:
–توی درسا که مشکل نداری؟
سری به چپ راست تکون داد و بدون مکث کردن گفت:
+نه
جونگکوک سری تکون داد و ادامه داد:
–اگه مشکلی داشتی به من یا چانیول بگو. با اقای چو صحبت کردم. گفت با تمرین بیشتر میتونی نمره های بهتر و کامل بگیری
سرش رو بالا پایین کرد و با لحن متشکری لب زد:
+ممنونم
جونگکوک در جواب لبخندی زد و لیلی که تا اون لحظه ساکت بود، با دیدن جو به وجود اومده سعی کرد خودش رو کمی میون گفت و گو جا بده. ارنج هاش روی میز بودن و ساق دست هاش رو به بالا، با انگشت هایی خم شده که بین دوتاشون چنگال بود حالت گرفته بود. لبخندی زد و تهیونگ رو مخاطب قرار داد:
~تهیونگا میخوای توی دانشگاه چه رشته ای رو بخونی؟
تهیونگ با سوال دختر کمی جا خورد و درجواب کمی تعلل کرد. با لحن نامطمئنی لب زد:
+هنوز مطمئن نیستم..تاحالا جدی راجبش فکر نکردم
لیلی سریی تکون داد و بعد از بالا انداختن ابرویی ادامهی صبحانهش رو خورد.مسلما راجبش فکر کرده بود. میخواست پزشکی بخونه و دکتر بشه، هم شغل مورد علاقهی مادرش بود و هم پول خوبی بابتش میگرفت. فقط هزینهی دانشگاهش و کارهای پاره وقتش میموند که توی روزای اینده شاید بهتر بتونه راجبشون تصمیم بگیره.
ساعت پنج عصر بود. همیشه یکشنبه هاشون کسل کننده و حوصله سربر بود اما حالا انگار فرق کرده بود. حضور تهیونگ و لیلی فضا رو متفاوت میکرد.امیدوار بود که روز خوبی رو در پیش داشته باشن و همه چیز اروم بگذره.
اینکه لیلی به چیزی گند نزنه و بحث جدیدی رو شروع نکنه شگفتیِ بزرگی بود و جالب اینجا بود که تا اینجا همینطور پیش رفته بود، بدون تیکه پروندن، نیش و کنایه به چانیول سوهو و تهیونگ، رفتن رو مخ جونگکوک. امروز به طرز عجیبی اروم به نظر میرسید و خبری از رگه های شیطنتش نبود.
...
دستی پشت گردنش کشید و پایی که روی پاش انداخته بود رو کمی تکون داد و جا به جاش کرد. حس عجیبی داشت، نسبت به امروزش. احساس کنجکاوی و سرزندگی، کنجکاو نسبت به اتفاقایی که تویه اینده قراره براش بیوفته. برای اون و خانوادش، خانوادهی کوچیک اما گرم و دوست داشتنیش.
با به صدا در اومدن گوشیش رشتهی افکارش پاره شدن و اون به دنیای واقعی برگشت.
چشم هاش گرد شدن. پیام از طرف هوسوک هیونگش بود، هیونگ مهربون و دوست داشتنی ش. نمیدونست واقعیه یا توهم زده.
"جونگکوکا..دل هیونگ برات تنگ شده، میخوام ببینمت."
YOU ARE READING
𝖢𝖮𝖫𝖣 𝖣𝖠𝖸𝖲'𝖪𝖵
Fanfictionاحساس میکرد زمان براش مفهمومی نداره و هرلحظه ممکنه از حرکت بايسته. اونقدر سبک شده بود که میتونست از کالبدش خارج بشه و روی بلور های یخیای که از آسمون به سمتش میومدن پا بذاره و ازشون بالا بره. +قول میدی توی زندگی بعدی هم عاشقم باشی؟ -این زندگی برای...