-تهیونگ..
با بیرون اومدن صدای دوست داشتنی جونگکوک از بین لب هاش، مردمک چشم هاش لزرید و دیدش تار به نظر میرسید. به چشماش اعتماد میکرد یا دلش؟
همه چیز به کنار، چرا باید از اینکه جونگکوک نامزد داشت حس بدی داشته باشه؟ چرا باید مردی که قراره سال دیگه هم چهرش و هم اسمش رو یاد ببره و فقط لطفش رو به یاد بیاره براش مهم باشه؟ شاید به این خاطر بود که وابستهی جونگکوک شده بود و نمیخواست کس دیگه ای از توجهش بهرمند بشه. نه، جونگکوک برادر بزرگ ترش بود اون باید خوشحال باشه که جونگکوک کسی رو برای تکیه کردن بهش داره و اون هم قرار نیست نه اسم جونگکوک رو از یاد ببره و نه چهرهی زیباش رو.
"چه مرگم شده؟ چرا دیدم ناواضحه؟"
~زبون نداری؟ لالی؟با توام!بزاقش رو قورت داد و آستینش رو روی چشم هاش کشید. نگاهش رو بین چشمای عصبانی لیلی و چشمای یخ بستهی جونگکوک رد و بدل کرد. هردو بهش زل زده بودن ولی نگاه لیلی برای تهیونگ بی اهمیت و بی معنی بود تا زمانی که نگاه ناخوانای جونگکوک روش قفل شده بود و باعث شده بود مغز و زبانش همزمان متوقف بشن. جونگکوک دست هاش رو از دور کمر دختر برداشت و گلوش رو صاف کرد. رو به لیلی که داشت با آتیش توی چشم هاش تهیونگ رو ذوب میکرد، کرد و تن صداش رو کمی پایین تر از حد معمول آورد:
-لیلی..ایشون دوست و مهمان منه. کیم تهیونگ
لیلی با تمسخر به سرتا پای تهیونگ انداخت با تمسخر گفت:
~لاله مادرزاده؟
جونگکوک اخمی کرد و با لحن عصبی ای گفت:
-حواست به حرف زدنت باشه
لیلی با عصبانیتی که برای اولین بار از جونگکوک میدید چشم هاش رو گرد کرد و با اخم گفت:
~الان داری به خاطر یه پسر لال با من اینطوری حرف میزنی؟
-دهنـتــو بـبــنـد!!!
با داد جونگکوک، تهیونگ شوکه چند قدمی عقب رفت و نفسش رو لرزون بیرون داد. تاحالا جونگکوک رو اینقدر عصبانی ندیده بود و حالا واقعا نمیخواست بدونه چه کارای ازش برمیاد.
لیلی با چشم های گرد و قلبی که محکم توی سینش میتپید، با لحن عصبیای که چاشنیه ترس داشت گفت:
~جونگگوک..معلوم هست چه مرگته؟
-نشنیدی چی گفتــم؟ گفتــم دهنـتـو بـبــند لیلی! خفـه خــون بگیــر!جونگکوک نفس هاش رو پی در پی بیرون داد و سعی کرد صداش رو بیاره پایین. اروم اما عصبانی تر ادامه داد:
-چطور جرئت میکنی جلوی من به مهمونم توهین کنی؟ ها؟
لیلی آب دهانش رو قورت داد و دهن باز کرد و خواست با کمال پررویی جواب جونگکوک رو بده اما همون لحظه در با شدت باز شد و سوهو وارد اتاقی که جو متشنجی داشت شد شوک دوم رو به قلب تهیونگ بیچاره وارد کرد.
YOU ARE READING
𝖢𝖮𝖫𝖣 𝖣𝖠𝖸𝖲'𝖪𝖵
Fanfictionاحساس میکرد زمان براش مفهمومی نداره و هرلحظه ممکنه از حرکت بايسته. اونقدر سبک شده بود که میتونست از کالبدش خارج بشه و روی بلور های یخیای که از آسمون به سمتش میومدن پا بذاره و ازشون بالا بره. +قول میدی توی زندگی بعدی هم عاشقم باشی؟ -این زندگی برای...