با دقت به اجزای صورت تهیونگ خیره شد.
از نزدیک خیلی زیبا تر به نظر میرسید. زمانی که پلکاش روی هم افتاده بودن و آروم خُرخُر میکرد زیباییش وصف نشدنی میشد. از زیبایی پسرک لبخندی رو لباش نشست و آروم موهاشو نوازش کرد.
سرگشته از فکرایی که امروز به ذهنش خطور میکردن دستی پشت گردنش کشید و سمت اتاق سوهو راه افتاد.
میدونست که سوهو جدیدا بیشتر شبا رو بیدار میمونه تا به پرونده های شرکت و مشکلات و... رسیدگی کنه.
از نظر جونگکوک اون داشت زیاده رویی میکرد و به خودش توجهی نشون نمیداد که حاصلش سردرد های شبانه و خستگی و کسلی توی تایم روز بود. با دو انگشت تقه ایی به در زد و وارد شد، در رو بست و روبه روی سوهو قرار گرفت و روی صندلی کناریش نشست.
+چیزی شده جونگکوک؟-انقدر به خودت فشار نیار
+برای این اومدی؟
-نه یه کاری دارم که میخوام برام انجامش بدی
سوهو صندلی چرخ دار رو به سمت جونگکوک چرخوند و رو بهش نگاهی انداخت و دستش رو زیر چونش گذاشت و یه تای ابروش رو بالا انداخت. پسر کوچیک تر که فهمید سوهو منتظره تا حرفش رو بزنه روی صندلی خم شد و پاهاش رو تکیه گاه دستاش کرد و دستای قفل شدش رو زیر چونش گذاشت و اروم ولی با جدیت لب زد:
-میخوام یه چیزایی رو برام پست کنی...به بوسان
سوهو هومی کشید و سوالی پرسید:
+اونوقت این چیزا دقیقا چه چیزایین؟
میدونست که سوهو روشو زمین نمیندازه. هر زمان که خواسته ای داشت[هرچقدر عجیب و مسخره]هرچقدرم باهم بحث میکردن دست آخر سوهو کارشو راه مینداخت.
-یه سری دارو
+دارو..؟چجور دارو هایی؟
-درست نمیدونم ولی...
حرفش با صدای پیامکی نصفه موند و با تردید دستش رو سمت جیبش برد. جای تعجب داشت چون اون موبایلش رو توی اتاقش گذاشته بود. با درآوردن گوشی از جیبش فهمید که گوشیه تهیونگ رو بهش پس نداده بود. اون حتی لباساش رو هم هنوز عوض نکرده بود که جیب هاش رو چک کنه.
با باز کردن صفحه ی گوشی ای که فاقد پسورد بود ، دید که پیام از طرف شماره ی "مامان"ئه و پیام رو باز کرد، دید که آدرس مسافرخونه ای که توی محوطه ای نزدیک به ورودی شهر بوسانه.
لبخندی روی لباش نشست و نگاهی به سوهو که با تعجب بهش چشم دوخته بود انداخت.
+خب...بگو ببینم اصلا ادرس دقیقی داری؟
جونگکوک صفحهی گوشی رو سمت سوهو گرفت و لب زد:
-بیا اینم آدرس
لبخند کجی تحویل سوهو داد و سوهو یه تای ابروش رو بالا داد و سمت جونگکوک خم شد و گوشی رو ازش گرفت. بعد از یادداشت آدرس گوشی رو به جونگکوک پس داد و لب زد:
YOU ARE READING
𝖢𝖮𝖫𝖣 𝖣𝖠𝖸𝖲'𝖪𝖵
Fanfictionاحساس میکرد زمان براش مفهمومی نداره و هرلحظه ممکنه از حرکت بايسته. اونقدر سبک شده بود که میتونست از کالبدش خارج بشه و روی بلور های یخیای که از آسمون به سمتش میومدن پا بذاره و ازشون بالا بره. +قول میدی توی زندگی بعدی هم عاشقم باشی؟ -این زندگی برای...