با حس لرزش و صدای خفیفی کنارش لای پلک هاش رو باز کرد و با صحنهی خیلی....زیبایی؟ خیلی دقیق نمیشد مشخص کرد باید اسمش رو چی گذاشت.
تهیونگ تقریبا توش حل شده بود و فقط موهاش در معرض دیدش بود. دستاش جوری دور گردنش حلقه شده بود که انگار میترسید که فرار کنه و پاهاش رو لای پاهای اون قرار داده، خیلی زیبا بود و حس خوبی رو برای اون به ارمغان میاورد.
گوشیش رو پشت سرهم زنگ میخورد و صداش توی فضای اتاق پیچیده بود رو با عجله برداشت تا پسر رو بیدار نکنه. با دیدن شماره لین لبخندی زد و میشه گفت فحش زیبایی بخاطر سر صبح زنگ زدنش نثارش کرد.
–صبح بخیر لین+صبح بخیر اقای جئون
–مشکلی پیش اومده لین؟
+خیر قربان میخواستم بدونم امروز میاین شرکت یا خیر...
–نه متاسفانه امروز کمی کسالت دارم. میتونم خواهش کنم پرونده ها رو طبق تاریخ تحویل مرتب کنی؟ کارای امروزه و نمیخوام با عقب افتادنشون برای خودم دردسر بتراشم. میدونی که منظورم چیه؟ به هرحال سوهو و بک هستن که کمک کنن
+بله آقای جئون متوجهم مشکلی نیست میتونم از پسشون بربیام، مزاحمتون نمیشم روز خوبی داشته باشید
– ممنون لین توهم همینطور
با قطع کردن گوشی اونو کنار سرش گذاشت و به ساعت کنار تخت نگاه کرد که ساعت 08:01 رو نشون میداد.
با تکون خوردن جثه ی کوچیکه توی بغلش نگاهشو به تیله های تیره ای که بزور باز مونده بودن و خوابالود بهش چشم دوخته بود داد. لبخندی به خوابالویی تهیونک زد و لبخندش وقتی عمیق تر شد که ته دهنشو جوری که داره چیزیو مزه میکنه تکون داد و دوباره به حالت اولش برگشت. فقط چند دقیقه بعد با گوش دادن به صدای خُرخُر تهیونگ باعث شد اونم به خواب عمیقی بره....
کم کم داشت کلافه میشد. مطمئنا وقتی نامجون رو ببینه با شلاق ازش یک پذیرایی گرم میکنه و با اچار فرانسه براش دندوناشو اپلاسیون میکنه و این فقط بخشی از نقشه شوم و زیبای پذیرایی و استقبال گرم از مرحوم کیم نامجون بود.
با صدای زنگ تلفنش افکار زیبا و پلیدشو کنار زد نگاهشو به اسکرین موبایل داد و با شماره ی قربانیش مواجه شد.
-نکنه بازم ماشینت خراب شده یا تو برفا گیر کردی کیم نامجون؟+سلام..
–دیر کردی!
+میتونی جواب سلامم رو اول بدی
–نامجون تو میدونی یک حرکت کوچیک باعث بهم ریختن نقشه میشه ولی هربار میرینی به همه چی...دقیقا همه چــــــــی
همونطور که داشت داد میزد از اینکه گوش نامجون از اون ور خط به فاک میره مطمئن شد.
+فقط کافیه بهم بگی نمیخوای جواب سلامم رو بدی!..نامجون داشت سعی میکرد جو متشنج دو نفرشون رو اروم کنه ولی مثل اینکه هربار بیشتر اوضاع رو قهوه ای میکرد.
+چند ساعت دیگه میرسم...بلیط گرفتی؟
YOU ARE READING
𝖢𝖮𝖫𝖣 𝖣𝖠𝖸𝖲'𝖪𝖵
Fanfictionاحساس میکرد زمان براش مفهمومی نداره و هرلحظه ممکنه از حرکت بايسته. اونقدر سبک شده بود که میتونست از کالبدش خارج بشه و روی بلور های یخیای که از آسمون به سمتش میومدن پا بذاره و ازشون بالا بره. +قول میدی توی زندگی بعدی هم عاشقم باشی؟ -این زندگی برای...