پنج روز از بودنش کنار خانوادهی جئون میگذشت.
هوا بشدت سرد بود و اسمون ابری. اخبار هواشناسی گفته بود که این هفته به احتمال زیاد با برف و بارون شدیدی مواجه.
اون همیشه عاشق برف و بارون بود؛حس خوبی که بهش میداد برابر با بوی تن خنک مادرش بود.
امروز قرار بود با چانیول بره بیرون، میخواست ببرش بیرون و اونو به دوستاش معرفی کنه؛ ولی اون زیاد اهل اجتماع نبود، توی مدرسه هم دوستای زیادی نداشت و ترجیح میداد به دور از هیاهوی جمع باشه.
گاهی پیش میومد که همکلاسی هاش اذیتش کنن و کتکش بزنن ولی به خاطر جثهی ریز و ضعیفش توانی برای مقابله نداشت، بعضیاشون هم بخاطر اندام و چهرش که زیاد از حد ظریف بود مورد تمسخر قرارش میدادن اما خب هیچکدوم از این ها براش مهم نبود.
با خودش فکر میکرد که شاید اونقدر که باید خوب نبود و به همین خاطر لایق دوست داشته شدن نبود. حرف هاش خسته کننده بود، زیادی زود رنج و احساسی بود.
مثل ستاره ی شکسته ای که درخشیدن و سرعت گذر ستاره های دیگه رو تماشا میکرد، بقیه رو از دور تماشا میکرد که همراه دوستاشون خاطره های خوب میساختن.
" پس تا وقتی طبق نظر و علایق دیگران پیش بریم همه دوستمون دارن؟ در این صورت من تنهایی رو دوست دارم، شاید از خودم متنفر باشم ولی دیگه نیازی نیست خودمو برای کسی یا حتی خودم توجیه کنم"
درسته که این روز ها سخت میگذشت و هر روز مشغول کار کردن بود، ولی اون به همین هم راضی بود. به بودن توی اون خونهی قدیمی ساخت کنار مادرش راضی بود. همین که مادر مهربونش کنارش باشه راضی بود.
هوای سرد به صورتش میخورد و گونه هاش رو میسوزوند. توی تراس نشسته بود و هر زمان که باد سرد میوزید، محکم به صورتش میخورد. قطرههای بارون شروع کردن به باریدن از چشم آسمون و آروم آروم صورت سفیدش رو خیس تر از قبل میکردن.
بارونی که از چشم اسمون میبارید همون لالایی قبل خوابی بود که مادرش با صدای خوش اهنگی براش میخوند:
"زن دستش رو روی موهای ابریشمی پسرش حرکت می داد تا اونو بخوابونه.به اصرار پسرش اونو توی هوای بارونی بیرون برده بود تا دونه های کوچیک بارون رو زمانی که از آسمون طوسی میبارن و به زمین میان رو ببینه.
- مامانی؟
+ جانم عزیزم؟
-برای ته ته کوچولو لالایی میخونی؟
زن با لبخند به پسرش زل زده بود و در همون حالت با مهربونی لب زد:
+چرا که نه؟
و زن با صدای طلاییس برای پسر کوچیکش لالایی میخوند تا اونو به خواب بارونی ببره:No limit in the sky
BẠN ĐANG ĐỌC
𝖢𝖮𝖫𝖣 𝖣𝖠𝖸𝖲'𝖪𝖵
Fanfictionاحساس میکرد زمان براش مفهمومی نداره و هرلحظه ممکنه از حرکت بايسته. اونقدر سبک شده بود که میتونست از کالبدش خارج بشه و روی بلور های یخیای که از آسمون به سمتش میومدن پا بذاره و ازشون بالا بره. +قول میدی توی زندگی بعدی هم عاشقم باشی؟ -این زندگی برای...