"جنویا...تا به حال به این فکر کردی که اگه نه سال پیش...مرتکب اون کار نمیشدی...اگه رینا هیچوقت سراغت رو نمیگرفت، الان کجا بودیم؟"
پسر بزرگتر، بینیش رو ما بین موهای نرم جمین فرو برد و نفس عمیقی کشید تا عطرشون رو وارد ریههاش کنه.
خیره به سقف اتاق، با لحن رویاییای، پاسخ داد.
"احتمالا تا تولد هجده سالگیت با خودم کلنجار میرفتم، اما در آخر، متوجه میشدم که چقدر دوستت دارم؛ پس همون شب بهت اعتراف میکردم و ازت میخواستم که بیای و با من زندگی کنی. اونقدری عاشقت بودم که هیچوقت ازت زده نمیشدم...این رو مطمئنم. درکنار هم یه زندگی آروم و دوست داشتنی رو شروع میکردیم...من عوض میشدم...شاید یه انسان بهتر؛ کسی که لیاقتت رو داشته باشه. هر روز وزن اضافه میکردم و بخاطرش غر میزدم، اما در انتها، هردومون میدونستیم که از این وضعیت ناراضی نیستم. مثل بقیهی زوجها، گاهی بحث میکردیم، ولی هیچوقت از دستت نمیدادم. اگه...اگه همه چیز خوب پیش میرفت تو سالگرد شش سالگیمون بهت پیشنهاد ازدواج میدادم و اگه قبولش میکردی الان چهار سال بود که ازدواج کرده بودیم و این چهار سال، بهترین سالهای عمرم میشدن. من هر شب قبل از خواب به همهی این ها فکر میکنم، جم...فکر میکنم و حسرت میخورم؛ چون هیچکدومشون واقعی نیستن. در تمام اون چهار سالی که آمریکا بودم، هر شب توی رویاهام در کنارت زندگی میکردم."
پسر کوچکتر سرش رو روی سینهی برهنهی جنو، جا به جا کرد.
""کاش میشد زمان رو به عقب برگردوند."
صدای جمین میلرزید و جنو این رو به خوبی متوجه شد.
به آرومی کمرش رو نوازش کرد.
"جمینا...داری گریه میکنی؟"
پسر کوچکتر بدون اینکه به سمتش برگرده، گفت.
"خیلی ازت بدم میآد."
لبخند کم رنگی روی لبهاش نشست.
"اما من دوستت دارم."
جمین بینیش رو بالا کشید و چند بار پلک زد تا دیدش واضح بشه.
"یعنی این آخرشه؟ دیگه تموم شد؟"
دست پسر بزرگتر برای لحظهای کمرش رو ترک نمیکرد و جمین واقعا از این بابت ممنون بود.
"نمیدونم."
سعی کرد تپش های قلبش رو منظم کنه و بالاخره سوالی که برای چند ساعت ذهنش رو به خودش درگیر کرده بود رو به زبون آورد.
"الان چه اتفاقی میافته؟"
***
زمان حال:
الان چه اتفاقی میافتاد؟
"هی خوبی؟ بلند شو...همه دارن میآن بیرون."
YOU ARE READING
𝙂𝙤𝙣𝙚 2 | 𝙉𝙤𝙢𝙞𝙣
Fanfiction⊰ 𝘔𝘢𝘪𝘯 𝘊𝘰𝘶𝘱𝘭𝘦: 𝘕𝘰𝘮𝘪𝘯 ⊰ 𝘚𝘪𝘥𝘦 𝘊𝘰𝘶𝘱𝘭𝘦: 𝘑𝘰𝘩𝘯𝘵𝘦𝘯 ⊰ 𝘎𝘦𝘯𝘳𝘦: 𝘈𝘯𝘨𝘴𝘵, 𝘙𝘰𝘮𝘢𝘯𝘤𝘦, 𝘋𝘳𝘢𝘮𝘢 "عشق چیزی نیست که دکمهی پایان یا خروج داشته باشه. تو نمیتونی در یک لحظه تصمیم بگیری که همه چیز رو تموم کنی و بعد احسا...