با کلافگی روی کاناپه جابهجا شد و ته ماندهی قهوهی باقی مونده در فنجونش رو سر کشید.
نگاهش رو به پسری داد که روبروش نشسته و در سکوت، به نقطهی نامعلومی خیره شده بود.
بعد از جملهای که جنو به زبون آورده بود، فقط تونست از جلوی در کنار بره و براش یه فنجون قهوه بیاره و حالا بیشتر از نیم ساعت بود که هر دوی اونها، در سکوت معذب کنندهای به سر میبردن.
جو آپارتمان هر لحظه بیشتر از قبل، گرم و خفه کننده به نظر میرسید.
برگهی سفید رنگی که شامل اطلاعات طلاق توافقی بود، روی میز پیش روش، گذاشته شده بود و هر از چند گاهی، نگاهش رو به سمت خودش میکشید.
با حرص گلوش رو صاف کرد و سکوت طولانیای که در بینشون جاری بود رو شکست.
"نمیخوای توضیح بدی؟"
صدای سرشار از استرس پسر بزرگتر، به گوش رسید.
"چی رو؟"
و این نقطهی انفجارش بود.
در کسری از ثانیه، با عصبانیت از سر جاش بلند شد و با صدایی که از حد معمولی بلندتر بود، شروع به صحبت کرد.
"لعنت بهت! جلوی در خونهم پیدات میشه و میگی که داری طلاق میگیری؛ بدون اینکه حتی کوچکترین سرنخی بهم بدی تا بدونم که افکارم رو به کجا هدایت کنم. ازم چه انتظاری داری، لی جنو؟"
پسر بزرگتر بلافاصله ایستاد و با قدمهای بلندی، به سمتش اومد.
به محض اینکه جلوش متوقف شد، دستهاش رو روی شونههای جمین قرار داد و با صدای ملایمی گفت.
"آروم باش، جم."
با ضعف، نالید.
"چطور ازم میخوای که آروم باشم؟ من...من گیجم. مغزم داره منفجر میشه."
دست جنو به سمت کاناپه هدایتش کرد.
"فقط آروم باش و همه چیز رو برات توضیح میدم."
با فشار دست پسر بزرگتر روی کمرش، روی کاناپه نشست و نگاه منتظرش رو به جنویی داد که در فاصلهی مشخصی ازش، به کاناپه تکیه زد.
"میشنوم."
دوست پسر سابقش کمی در جاش، جابهجا شد و بالاخره شروع به صحبت کرد.
"هیچوقت دوستش نداشتم؛ حداقل این بار، نه و اون هم کاملاً از این ماجرا باخبر بود. پدرم فکر میکرد که هنوز هم بهش فکر میکنم و با انجام این کار، داره در حقم لطف میکنه. رینا هم دست کمی از من نداشت؛ با این تفاوت که پدرش با ازدواجش با کسی که دوستش داشت، مخالفت کرده بود و با پیشنهاد پدرم، دخترش رو دو دستی و بدون هیچ عزت نفسی، تحویل داد و اون فقط توانی برای رد کردنش نداشت. اون روز...توی کلیسا تمام مدت منتظرت موندم؛ اما با خودم عهد کرده بودم که اگر نیومدی، فکرت رو از سرم بیرون کنم و به زندگیم برسم.
و تو نیومدی، جم. حداقل من نفهمیدم که اومدی و تمام تلاشم رو کردم تا از یاد ببرمت؛ اما حتی نتونستم تو ماه عسلمون، به اندازهی یک ماه دووم بیارم و به هر بهونهای برگشتم تا حداقل توی جمع و دورهمیها ببینمت و لعنت بهش...چون من میدونستم که تو هنوز اون گردنبند رو نگه داشتی و سر یه لجبازیِ مسخره، زندگی هر دومون رو به گند کشیدی. نمیخواستم حالا که کار از کار گذشته بود، بیشتر از اون عذابت بدم و تنها خواستهم این بود که واقعا فراموشم کنی. اون روز توی بالکن بهت گفتم که دوست داشتنت فقط یه سوءتفاهم بوده و سعی کردم از کنار تمام خاطراتمون...از کنار تو...بگذرم و حتی به یک روز هم نرسید که فهمیدم قرص اعصاب مصرف میکنی و با کار مسخرهم بدتر گند زدم به وضعیتت. با رینا تصمیم گرفتیم که در روز آخر سفر مزخرفمون، خبر بارداریش رو اعلام کنیم و بعد از اون، برای بار هزارم از خودم قول گرفتم که دیگه دور و برت پیدام نشه؛ اما مگه میتونستم نگرانت نباشم؟ فکر تو، تمام روز و شبم رو به خودش اختصاص داده بود و زندگی من و رینا، عملا مثل دو تا همخونه بود؛ نه بیشتر. تا اینکه لوکا تو رو دید و مگه ممکنه که کسی تو رو ببینه و ازت خوشش نیاد؟ وقتی شروع به قرار گذاشتن کردید، سعی کردم فاصلهم رو بیشتر کنم تا آسیب نبینی و به مرور زمان با کمک لوکا، یه زندگی تازه رو شروع کنی. این لعنتی برام خیلی سخت بود که همیشه کنار هم ببینمتون؛ اما به خوبی میدونستم که اون بیشتر از من لیاقتت رو داره. لوکا میتونست خوشحالت کنه...کاری که من هیچوقت از پسش بر نیومدم؛ من فقط همیشه بهت درد دادم، جم."
YOU ARE READING
𝙂𝙤𝙣𝙚 2 | 𝙉𝙤𝙢𝙞𝙣
Fanfiction⊰ 𝘔𝘢𝘪𝘯 𝘊𝘰𝘶𝘱𝘭𝘦: 𝘕𝘰𝘮𝘪𝘯 ⊰ 𝘚𝘪𝘥𝘦 𝘊𝘰𝘶𝘱𝘭𝘦: 𝘑𝘰𝘩𝘯𝘵𝘦𝘯 ⊰ 𝘎𝘦𝘯𝘳𝘦: 𝘈𝘯𝘨𝘴𝘵, 𝘙𝘰𝘮𝘢𝘯𝘤𝘦, 𝘋𝘳𝘢𝘮𝘢 "عشق چیزی نیست که دکمهی پایان یا خروج داشته باشه. تو نمیتونی در یک لحظه تصمیم بگیری که همه چیز رو تموم کنی و بعد احسا...