6.

117 29 22
                                    

با به صدا در اومدن زنگ خونه‌ی جدیدش، اون هم تقریبا ساعت دو نیمه شب، از خواب پرید و در فضای آپارتمان نیمه تاریکش، کورکورانه به سمت در رفت.

دو دکمه‌ی بالایی لباس خواب گشادش، باز شده بودن و بخشی از شونه ش رو به نمایش می‌ذاشت؛ اما صادقانه اهمیتی به ظاهرش نمی‌داد.

با چشم‌های نیمه بازش، در رو باز کرد و با دیدن همسرش با موهای بهم ریخته و لباس‌های راحتی، شوکه شد.

"جان؟"

لبخند احمقانه‌ای روی لب‌های پسر بزرگتر نقش بست و با باز کردن دهانش، تن کاملا بوی الکل رو حس کرد.

"می‌شه بیام تو؟"

چشم‌هاش رو توی کاسه چرخوند و بعد از مکث کوتاهی که صرف آنالیز کرن ظاهرش شد، از جلوی در کنار رفت.

"این وقت شب اینجا چیکار می‌کنی؟"

جانی نگاه خسته‌ای بهش انداخت و گفت.

"باید...باید باهات صحبت می‌کردم."

خمیازه‌ای کشید و با پشت دست، روی چشم‌هاش رو مالید تا دیدش واضح‌تر بشه.

"قهوه؟"

پسر بزرگتر، سری به نشونه‌ی "نه" تکون داد.

بدون اینکه نگاهش رو از جانی بگیره، دکمه‌های لباس خوابش رو بست و اون رو توی تنش، صاف کرد.

"پس یه مقدار صبر کن."

وقتی که سرانجام با فنجون قهوه‌ش از آشپزخونه برگشت، جانی رو در کمال تعجب، در حالی پیدا کرد که به دیوار تکیه زده و پاهاش رو روی زمین دراز کرده.

"چرا اون‌جا نشستی؟"

با دریافت نکردن جوابی از سمت پسر بزرگتر، با تردید روی کاناپه‌ی مقابلش نشست و فنجون رو به لب‌هاش نزدیک کرد.

به نظر می‌رسید که همسرش سخت در فکره؛ چون با وضعیت اسف باری، به نقطه‌ی نامعلومی خیره شده بود و عملا مثل بیچاره‌هایی به نظر می‌رسید که از خونه بیرون شدن.

با قرار دادن فنجون خالی شده روی میز روبروش، گلوش رو صاف کرد و با صدایی که دیگه خواب آلود نبود، گفت.

"حدود سه روز پیش باید برگه‌های طلاق توافقی رو امضا می‌کردی؛ اما به نظر نمی‌رسه که امشب برای این کار، این‌جا باشی. متوجه نمی‌شم که چرا انقدر معطلش می‌کنی، جان."

جانی بدون اینکه بهش نگاه کنه، زمزمه کرد.

"اگه بگم اشتباه کردم، چی؟"

هیچ ایده‌ای نداشت که پسر مقابلش، داره درباره‌ی چه موضوعی صحبت می‌کنه.

پسر بزرگتر، این بار به سمتش برگشت و ادامه داد.

"اگه بگم پشیمونم، چی؟"

اخمی بین ابروهاش نشست و گیج کلمات رو کنار هم چید.

𝙂𝙤𝙣𝙚 2 | 𝙉𝙤𝙢𝙞𝙣Where stories live. Discover now