3.

118 30 13
                                    

از پشت در شیشه‌ای بالکن، به لی جنویی که سر تا پا مشکی پوشیده بود، چشم دوخت و عزمش رو جزم کرد تا دستگیره رو پایین بکشه.

چهار روز از زمانی که به ویلای پدربزرگ مارک اومده بودن، می‌گذشت و جمین با هر ثانیه‌ای که سپری می‌شد، بیشتر از قبل به این نتیجه می‌رسید که تنهایی رو ترجیح می‌ده.

جنو و همسرش رو عملاً زیاد نمی‌دید؛ چون تقریباً تمام زمانشون رو بیرون از خونه می‌گذروندن و جمین می‌تونست سر و صدای حاصل از ورودشون رو بعد از ساعت دوازده نیمه شب، بشنوه.

تن و جانی بر خلاف تصور همه، حضور پیدا کردن و در تمام طول زمان حضورشون، به وضوح همدیگه رو نادیده می‌گرفتن.

البته که جمین کاملاً از این وضعیت خرسند بود؛ چون می‌دونست که مکالمه‌ی اون دو نفر، به طور حتم منجر به دعوا می‌شه.

به شدت خوشحال بود که کانگ رینا و جنو معمولاً جلوی چشمش نیستن. نمی‌خواست دروغ بگه؛ این لعنتی واقعاً سخت بود.

دیدنشون کنار هم براش سخت بود؛ اما به خودش اجازه‌ی اعتراض نمی‌داد.

به از دور تماشا کردنشون راضی بود.

نفس عمیقی کشید و وارد فضای بالکن شد و با ورودش، نسیم ملایمی صورتش رو نوازش کرد.

فقط دنبال یه بهانه بود تا دوباره باهاش هم‌صحبت بشه.

با قدم‌های نرمی، خودش رو به کنار پسر بزرگتر رسوند و دست‌های یخ‌زده‌ش رو روی نرده قرار داد.

"هنوزم سیگار می‌کشی؟ فکر می‌کردم ترک کردی."

جنو سیگارش رو روی نرده خاموش کرد و باعث شد تا پسر کوچکتر در دلش، لبخندی به این صحنه‌ی آشنا بزنه.

"کرده بودم."

از لا به لای موهای مشکی و بهم ریخته‌ی روی چشم‌هاش، به پسر در کنارش، نگاه کرد.

"اراده‌ت رو تحسین می‌کنم."

با شنیدن صدای خنده‌ی خسته‌ی جنو، قلبش گرم شد و ادامه داد.

"همسرت اهمیتی نمی‌ده که چقدر آسیب ببینی؟"

پسر بزرگتر با لحن یک‌نواختی گفت.

"طوری رفتار نکن که انگار نگرانمی."

سرش رو با شرمندگی پایین انداخت. چطور می‌تونست به خودش اجازه‌ی به زبون آوردن این حرف رو بده؟

بعد از چند دقیقه‌ای که به سکوت سپری شد، سرانجام به حرف اومد.

"چند ماه پیش دقیقاً در همین مکان و همین فاصله، ایستاده بودیم. چقدر زود همه چیز عوض شد."

این درست حسی مثل دژاوو، داشت.

لبخندی روی لب‌هاش نقش بست و با ملایمت گفت.

𝙂𝙤𝙣𝙚 2 | 𝙉𝙤𝙢𝙞𝙣Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang