4.

124 29 7
                                    

"چی می‌خوای؟"

وقتی که تصمیم گرفت تمام روز رو خونه بمونه و به جای رفتن به شرکت، تا بعد از ظهر بخوابه، فکرش رو هم نمی‌کرد که با صدای زنگ آپارتمانش، راس ساعت نه صبح، از خواب بپره.

کانگ رینا با شکمی که حالا کاملا برآمده شده بود، بهش لبخندی تحویل داد.

"دعوتم نمی‌کنی داخل؟"

نگاه بی‌احساسش رو به دختر، دوخت.

"علاقه‌ای ندارم. این‌جا چیکار می‌کنی؟"

رینا با بی‌تفاوتی، جواب داد.

"داشتم همین اطراف قدم می‌زدم که تشنه‌م شد."

بی‌حوصله، پلک زد.

"واقعا دلیل بهتری پیدا نکردی؟"

قبل از اینکه به دختر مو نارنجی اجازه‌ی جواب دادن بده، در رو هل داد تا ببنده؛ اما در لحظه‌ی آخر، رینا با کفشش جلوی بسته شدن در رو گرفت.

"اوه...یه ذره مهربون‌تر باش، نا جمین. اصلا خوب نیست که با یه خانم باردار همچین رفتاری داشته باشی."

تلاش کرد تا دوباره در رو ببنده که رینا، گفت.

"جنو با دونستن اینکه دوست پسر سابقش، با همسر و بچه‌ی شش ماهش همچین رفتاری داره، اصلا خوشحال نمی‌شه."

نفسش رو با حرص بیرون داد و در رو کامل باز کرد.

"بعد از اینکه آبت رو خوردی، گورتو گم کن بیرون و بذار بخوابم."

لبخند پیروزمندانه‌ای روی لب‌های دختر، شکل گرفت و وارد فضای ساکت آپارتمان شد.

"بعد از رفتن تن دوباره تنها شدی؛ برات سخت نیست؟"

با قدم‌های بلندی، وارد آشپزخونه شد و زیر لب غرید.

"به تو ربطی نداره."

رینا، تک خنده‌ای کرد و بعد از چرخوندن چشم‌هاش، روی صندلی پشت کانتر نشست.

"به نظرت وقتش نرسیده که تو هم وارد رابطه بشی؟ دلم برات می‌سوزه."

همونطور که لیوان شیشه‌ای رو از آب پر می کرد، جواب داد.

"نذار بدون توجه به اینکه بارداری، پرتت کنم بیرون."

دختر مو نارنجی، قهقه‌ای زد و سرش رو به دو طرف تکون داد.

"دارم به این فکر می‌کنم که چقدر به جنو رسیدی تا با وجود اخلاق گندت، بیشتر از یک سال تحملت کرد."

لیوان رو تقریبا جلوی دختر کوبید و شونه‌ای بالا انداخت.

"احتمالا بیشتر از تو."

کانگ رینا، برخلاف جمین داشت از این بحث، نهایت لذت رو می‌برد و این کاملا واضح بود.

"تو واقعا از من بدت می‌آد، جم!"

𝙂𝙤𝙣𝙚 2 | 𝙉𝙤𝙢𝙞𝙣Where stories live. Discover now