2.

123 36 14
                                    

بینیش رو بالا کشید و تیشرت بالا رفته‌ش رو مرتب کرد.

بعد از چند بار پلک زدن، دیدش واضح شد و تلو تلو خوران به سمت آشپزخونه قدم برداشت تا قهوه‌ی صبح‌گاهیش رو آماده کنه.

با لگد کردن روی چیز نرمی، متوجه ناله‌ی ضعیفی شد که متعلق به برادر مستش بود.

تن همونطور که بدن بی‌حالش رو به در یخچال تکیه داده بود، با چشم‌های خماری نگاهش می‌کرد و به نظر می‌رسید که در حال تجزیه و تحلیل هویت پسر کوچیکتره.

و دستش بعد از مدتی، بالاخره به سمتش دراز شد.

"کمکم می‌کنی؟"

نفسش رو با کلافگی بیرون داد و دست پسر بزرگتر رو بالا کشید و تماشا کرد که چطور بعد از ایستادن، در تلاشه تا تعادلش رو حفظ کنه.

"هیونگ حالت خوبه؟"

تن برای چند ثانیه چشم‌هاش رو تنگ کرد، اما با قهقه‌ای ناگهانی، باعث شد تا جمین از شدت شوک چند قدم عقب بره.

صدای فریادش در فضای نسبتا خالی آشپزخونه پیچید.

"من؟ من فوق العاده‌م!"

سری به نشونه‌ی تاسف تکون داد و اون رو به سمت صندلی پشت کانتر هدایت کرد، ولی بلافاصله به عقب هل داده شد.

"بهم دست نزن!"

برادرش به وضوح بیش از حد مست بود و این نگرانش می‌کرد؛ چون تن به راحتی مست نمی‌شد.

و جمین حتی نمی‌خواست به تعداد بطری‌های الکلی که اون رو به این روز انداختن، فکر کنه؛ چون مسلماً قرار نبود نتیجه‌ی دلچسبی عایدش بشه.

"تا کی می‌خوای اینطوری زندگی کنی؟ یک هفته از اومدنت به این‌جا می‌گذره و صبحی نبوده که گوشه‌ی آشپزخونه‌م، مست پیدات نکنم. من مشکلی با حضورت ندارم، اما داری به خودت آسیب می‌زنی، هیونگ!"

تن با صدای نامفهومی، گفت.

"به تو ربطی نداره."

سعی کرد بیشتر توضیح بده.

"تو حالت خوب نیست. باید استراحت کنی."

و لحظه‌ای بعد، دست‌های تن دور یقه‌ش مشت شده بودن و جمین نمی‌دونست که اون چطور تونسته قدرتش رو در عرض چند ثانیه، بازیابی کنه.

"چند بار باید بهت بگم که من خوبم؟"

پسر کوچکتر با ضعف نالید.

"هیونگ...ولم کن."

دست‌های برادرش بعد از شنیدن این حرف، شل شدن و عقب گرد کرد.

صداش رفته رفته ضعیف‌تر از قبل می شد؛ به طوری که ممکن نبود کسی فکر کنه این همون فردی بود که تا چند دقیقه‌ی قبل، فریاد می‌زد.

𝙂𝙤𝙣𝙚 2 | 𝙉𝙤𝙢𝙞𝙣Where stories live. Discover now