14.

94 30 14
                                    

نمی‌دونست که دقیقا چند ماه، از جدایی جنو و کانگ رینا می‌گذره.

در واقع، حساب تک تک روزهایی که در کنارش می‌گذروند، از دستش در رفته بود و تمام این روزها و لبخندهای ظاهری، هرگز نمی‌تونستن اون آرامشی که در گذشته در کنارش داشت رو بهش برگردونن.

شاید از بابت زمان زیادی که از اون دوران‌ها می‌گذشت بود و باید رفته رفته بهش عادت می‌کرد.

سرش رو روی شونه‌ی پسر بزرگتر جابه‌جا کرد و نگاهش رو از صفحه‌ی تلویزیون، گرفت.

بعد از فرو بردن حجمی از هوا به ریه‌هاش، با تردید و صدای آرومی، سوالی که ذهنش رو به خودش مشغول کرده بود رو، پرسید.

"دلت برای هنری تنگ شده؟"

و مطمئن بود که اون به هیچ عنوان انتظار این سوال رو نداشت.

جنو با لحنی تدافعی و جدی، بدون اینکه جهت نگاهش رو عوض کنه، جواب داد.

"چرا این رو می‌پرسی؟"

کمی از پسر بزرگتر فاصله گرفت و با صاف نشستنش، توضیح داد.

"منظورم اینه که...محض رضای خدا! خودت هم خوب می‌دونی که منظورم چیه. تو پدر بیولوژیکیش محسوب می‌شی و با وجود اینکه رابطه‌ی خوبی با رینا نداشتی، باز هم اون پسرت بود و بعید می‌دونم که وابستگی عاطفی‌ای نسبت بهش نداشته باشی. نمی‌خوای باور کنم که حتی ذره‌ای دلتنگش نیستی؟"

و لعنت بهش که احساس مزخرف توجیه کردن خودش برای پسر بزرگتر، هنوز هم تنهاش نمی‌ذاشت.

ماه‌ها بود که در کنارش زندگی می‌کرد و انگار هنوز هم توان اطمینان کردن بهش و یا درک کردنش رو نداشت.

به محض به پایان رسیدن جمله‌ش، تونست نگاه کلافه‌ی دوست پسرش رو ببینه و بعد، صدای خسته‌ش به گوش رسید.

"تو خودت هم خوب جواب این سوال رو می‌دونی."

آهسته، سرش رو پایین انداخت و مشغول بازی کرد با انگشت‌هاش شد.

"متاسفم."

"منظورت چیه؟"

با لحن ضعیفی که به سختی می‌شد متوجهش شد، زمزمه کرد.

"پنج ماهه که نتونستی ببینیش و همه‌ی این‌ها تقصیر منه."

پسر بزرگتر نفسش رو با حرص بیرون داد و بلافاصله بهش نزدیک شد و با قاب کردن دست‌هاش در دو طرف صورتش، اون رو مجبور کرد تا به سمتش برگرده.

"هی! من رو نگاه کن."

نگاه مضطربش رو تا چشم‌های جنو بالا آورد و توضیح داد.

"فقط...فقط اگر من نبودم...هیچکدوم از این اتفاقات، هرگز رخ نمی‌دادن و تو می‌تونستی الان کنارش باشی."

𝙂𝙤𝙣𝙚 2 | 𝙉𝙤𝙢𝙞𝙣Where stories live. Discover now