وقتی وارد آپارتمانش شد، پاهاش دیگه رمقی برای حرکت کردن نداشتن و حتی نمیدونست که چطور تمام راه رو از فرودگاه تا اینجا، رانندگی کرده و سالم مونده.
بینیش رو بالا کشید و به صورت همزمان، هوای ملایم رو وارد ریههاش کرد.
فضای آپارتمان کاملاً تاریک بود و نور کمی از آشپزخونه، هال رو روشن میکرد.
سطح چشمهاش بعد از مدتی رانندگی با گریه، حالا کاملاً خشک شده بودن و میتونست سوزششون رو در حین پلک زدن، حس کنه.
پاهاش رو تا نزدیکترین کاناپه، روی پارکت چوبی کشید و بعد از نشستن، سرش رو بین دستهاش نگه داشت.
خیلی تنها بود.
تنهاتر از هر زمانی و این احساس رو با پوست و گوشت و استخوانش حس میکرد.
با شنیدن صدای قدمهای آرومی، تونست عطر آشنایی رو حس کنه و با بالا گرفتن سرش، سرانجام چهرهی لی جنو رو در تاریکی حاکم بر فضای آپارتمانش، دید.
پسر بزرگتر، درست بالای سرش و بدون به زبون آوردن کلمهای ایستاده بود؛ پس با صدایی که در تلاش بود تا لرزشش مشخص نشه، گفت.
"فکر میکردم خوابی."جنو با لبخندی ملایم و آرامشبخش، درست در کنارش نشست.
"چطور میتونم بخوابم؟ اون هم وقتی که دقیقاً روی جای خوابم نشستی؟"
تک خندهی بیجونی کرد.
صداش به شدت گرفته بود و نمیتونست کاری در این باره انجام بده و این موضوع کاملاً واضح بود که جنو از همه چیز باخبره؛ پس تظاهر عملاً فایدهای نداشت.
پسر بزرگتر که انگار به هدف اصلیش، یعنی خندوندن جمین رسیده بود، این بار با لحن جدیتری ادامه داد."چطور زمانی که خونه نیستی و نمیدونم قراره سالم برگردی یا نه، میتونم بخوابم؟ اون هم وقتی که میدونم حالت خوب نیست."
و با شنیدن این جمله، بغضش برای بار هزارم در اون شب شکست.
"اون رفت. تن هیونگ برای همیشه رفت."
جنو برای لحظاتی مکث کرد و جملات بعدیش رو با تردید به زبون آورد.
"میتونم...میتونم بغلت کنم؟"
خستهتر از همیشه، به سمتش برگشت و به چشمهای نگرانش خیره شد.
دیگه توانی برای مقاومت و پس زدنش نداشت. حداقل نه در این شرایط.
گونههای خیسش رو با پشت دستش پاک کرد و سر تکون داد. در کسری از ثانیه، بازوهای جنو دورش حلقه شدن و سرش روی سینهی پسر بزرگتر، جایی نزدیک قلبش قرار گرفت.
با حس کردن اون آغوش آشنا، اشکهاش شدت گرفتن و واقعاً از این بابت، از خودش بیزار بود.
YOU ARE READING
𝙂𝙤𝙣𝙚 2 | 𝙉𝙤𝙢𝙞𝙣
Fanfiction⊰ 𝘔𝘢𝘪𝘯 𝘊𝘰𝘶𝘱𝘭𝘦: 𝘕𝘰𝘮𝘪𝘯 ⊰ 𝘚𝘪𝘥𝘦 𝘊𝘰𝘶𝘱𝘭𝘦: 𝘑𝘰𝘩𝘯𝘵𝘦𝘯 ⊰ 𝘎𝘦𝘯𝘳𝘦: 𝘈𝘯𝘨𝘴𝘵, 𝘙𝘰𝘮𝘢𝘯𝘤𝘦, 𝘋𝘳𝘢𝘮𝘢 "عشق چیزی نیست که دکمهی پایان یا خروج داشته باشه. تو نمیتونی در یک لحظه تصمیم بگیری که همه چیز رو تموم کنی و بعد احسا...