9.

109 30 11
                                    

به محض ورودشون به آپارتمانِ جمین، لب‌های لوکا روی لب‌های پسر کوچکتر قرار گرفتن و تونست زمزمه‌ی اون رو در وسط بوسه‌ی یک طرفشون، بشنوه.

"دلم برات تنگ شده بود."

با بغضی که توی گلوش به وجود اومد، به سرعت از پسر مو آبی جدا شد و اون رو به عقب هل داد.

نگاه حیرت زده‌ی لوکا، در کسری از ثانیه روش نشست و پرسید.

"مشکلی پیش اومده؟"

سرش رو به صورت هیستریک به دو طرف تکون داد و بعد از صاف کردن گلوش، گفت.

"باید با هم صحبت کنیم."

و پسر بزرگتر رو به سمت صندلیِ پشت کانتر، دعوت کرد.

حالا که لوکا در آپارتمانش حضور پیدا کرده بود، واضح‌تر از هر زمانی صحنه‌های اون شب جلوی چشمش بازسازی می‌شدن و اگر مشکلی با دیوانه به نظر رسیدن نداشت، احتمالاً فریاد می‌زد و از مغزش درخواست می‌کرد تا تمومش کنه.

"خوشحالم که این رو گفتی؛ چون به نظرم، واقعا احتیاج به صحبت داریم. تو برای دو هفته، به وضوح داری از من فرار می‌کنی. جواب پیام‌ها و تماس‌هام رو نمی‌دی و خودت رو توی خونه‌ت حبس کردی. احتمالا در این باره، بهم یه توضیح بدهکاری."

به دنبال دوست پسرش، صندلیِ روبروش رو عقب کشید و نشست.

حتی نمی‌دونست که باید این رو به چه صورتی، بیان کنه و احساس گناه، هر لحظه بیشتر از قبل، سر تا سر وجودش رو در بر می‌گرفت.

"من...من دیگه نمی‌تونم این رابطه رو ادامه بدم. بیا بهم بزنیم."

پسر بزرگتر، عملاً برای ثانیه‌ای خشکش زد و واضح بود که به هیچ عنوان انتظار چنین چیزی رو نداشت.

پلک‌هاش لرزیدن و دستش روی دستِ جمین قرار گرفت.

تونست صدای مضطربش رو بشنوه.

"من کار اشتباهی کردم؟ حرفی زدم که ناراحتت کرده باشه؟ نکنه بخاطر چیزهایی بود که چند دقیقه‌ی پیش گفتم؟ باور کن که نمی‌خواستم توی کارهات دخالت کنم و لازم نیست بهم چیزی رو توضیح بدی."

بینیش رو به آرومی بالا کشید و به چهره‌ی بی‌قرارِ لوکا، خیره شد.

"تو هیچ کار اشتباهی انجام ندادی، لوک. اون کسی که اشتباه کرده منم و آرزو می‌کنم که کاش می‌تونستم ذره‌ای از اون احساسی که نسبت به من داری رو به صورت متقابل، بهت برگردونم."

اخم ظریفی روی پیشونیِ پسر بزرگتر، جا خوش کرد.

"منظورت چیه؟"

به مدت دو هفته‌ی تمام، بارها این سناریو رو توی ذهنش مرور کرده بود؛ اما حالا همه‌ی این ها خیلی سخت‌تر به نظر می‌رسیدن.

𝙂𝙤𝙣𝙚 2 | 𝙉𝙤𝙢𝙞𝙣Where stories live. Discover now