تکیهش رو از روی کاناپهای که دوباره به تختخوابش مبدل شده بود، برداشت و کوسنی که در آغوش گرفته بود رو رها کرد.
آپارتمانش مثل همیشه تاریک و سرد بود؛ شبیه خودش.
پاهای برهنهش رو روی پارکت چوبی قرار داد و از سرمای خفیفی که بهش متنقل میشد، لذت برد.
با برداشتن اولین قدم بیهدف، سست شدن لحظهای زانوهاش رو حس کرد؛ اما بر خلاف انتظارش، نیفتاد.
چند باری پلک زد تا دیدش واضح بشه و با نگاهش، خونهای که بیشباهت به زبالهدونی نبود رو از نظر گذروند.
بعد از رفتن "اون" همه چیز به همون حالت گذشته برگشت. دیگه کسی نبود که سیستم گرمایشی خونهش رو روشن و یا زبالهها رو بازیافت کنه.
لامپها دیگه روشن نمیشدن. گرد و خاک، راهش رو تا روی سطح کانتر پیدا کرده بود. ظرفهای نشسته، روی هم در سینک تلنبار شده و چندتاییشون بخاطر لغزیدن دستهای بیجونش، به تکههای نامساوی تقسیم و مهمان زمین آشپزخونه شده بودن.
دیگه غذایی آماده نبود تا عطرش در فضای آپارتمانش بپیچه. صدای آهنگهایی که از گوشیش پخش میشد و همراهشون زمزمه میکرد، دیگه به گوش نمیرسیدن. تلویزیونش دوباره بلااستفاده شده بود و تمام خونه، عملا در سکوت محض به سر میبرد.
دیگه خبری از پنکیکهای نیمه سوخته، ماگهای قهوهای که پر نمیشدن و بیدار شدن با تابش مستقیم نور خورشید، نبود.
دیگه خبری از "اون" نبود.
شمار روزها از دستش در رفته بود و دوباره سر کار نمیرفت.
برادرش هم بد قول شده بود.
دیگه تماس نمیگرفت تا براش از آپارتمان زیبا و سادهشون بگه و جمین رو غرق در تصوراتش کنه.
انگار واقعا همه اون رو از یاد برده بودن.
شاید هم فقط عادت کرده بودن. به این غیب شدنهای ناگهانیش. به ظاهر افسرده و چشمهایی که زیرشون گود افتاده بود. به جواب ندادن تماسها و پیامهاشون...
سرزنششون نمیکرد؛ چون در انتها، همه چیز تقصیر خودش بود.
حتی دیگه جرأت این رو نداشت که خودش رو خلاص کنه و به این زندگی روزمره و خاکستری، پایان بده.
دلتنگش بود؟
خیلی زیاد.
بیشتر از اون که کلمات بتونن توصیفش کنن.
گاهی به این فکر میکرد که فقط اگه اون شب، مرتکب اون اشتباه احمقانه نمیشد و با لی جنو نمیخوابید، الان لوکا کنارش بود.
اما نبود...
در واقع هیچکسی براش باقی نمونده بود.
تمام اما و اگرهایی که در این یک ماه، در سرش رژه میرفتن، دیوونهش میکردن و دونستن این حقیقت که مقصر تمام این اتفاقات خودشه، فقط همه چیز رو بدتر میکرد.
جمین لیاقت خوشبختی رو نداشت.
با افرادی که بدون هیچ چشم داشتی دوستش داشتن، بد رفتاری کرد و همه رو از خودش روند و حالا...
در نقطهای که بیست و هفت سالگی نام داشت، ایستاده بود. تنهاتر از همیشه.
***
قلموش رو روی میز کنارش گذاشت و نگاهی به بوم پیش روش انداخت.
حالا که کاملا آزاد بود تا کاری که از صمیم قلب بهش عشق میورزید رو دنبال کنه، احساس میکرد که بالاخره میتونه با آرامش، نفس بکشه و از زندگیش لذت ببره.
صورتش توسط نسیم ملایمی که در حال وزیدن بود، نوازش میشد و منظرهی روبروش، لبخند دلنشینی روی لبهاش مینشوند.
سر و صدایی که در هر ساعت از شبانه روز در این شهر میپیچید، به هیچ عنوان براش آزاردهنده نبود و امید داشت که برای همسرش هم همینطور باشه.
بوق ماشینها، موسیقیای که با صدای بلند گوش داده می شد، اکیپ جوونهایی که از کلاب بر میگردن...این صدای زندگی بود.
و گاهی دلش تنگ میشد.
برای سئول، آپارتمانشون، دفتر کارش، دوستهاش، لیلیان، تیونگ و جمین.
اما تمام تلاشش رو به کار میگرفت تا زیاد از حد به این چیزها فکر نکنه.
اون حالا مرد خوشبختی بود که در حال حاضر، چهارمین دهه از زندگیش رو پشت سر میگذاشت و در شهر رویاهاش، کنار مردی که عاشقش بود، روزها رو سپری میکرد.
این زندگی جدید رو دوست داشت.
این آپارتمان کوچیک، پردههای زرد رنگش، بالکن زیباش، لباسهای سادهای که گرون قیمت نبودن، موهایی که روبروی آیینهی دستشویی رنگ میشدن، ساعت شش صبح بیدار شدن و صبحانههایی که در آرامش مطلق صرف میشدن، دستهای رنگیش، لبخندهایی که خالصانه بودن، پیادهرویهای کنار سنترال پارک، پاک کردن پنجرهها، نقاشیهایی که در گوشه و کنار خونه به چشم میخوردن و مهمتر از همه، تجربه کردن تمام اینها در کنار جانی رو دوست داشت.
"سردت نیست؟"
با شنیدن صدای بزرگتر، وحشت زده از ما بین افکارش بیرون کشیده شد و نگاهش رو به همسرش داد.
جانی در حالی که هنوز لباسهای محل کارش رو بر تن داشت، به در بالکن تکیه داده بود و با لبخند ملایمی بر لب، تماشاش میکرد.
نفس عمیقی کشید و کمی صندلیش رو به عقب هدایت کرد.
"کی اومدی؟ اصلا متوجه نشدم."
پسر بزرگتر بدون اینکه کوچکترین تغییری در حالت صورتش به وجود بیاره، با لحن گرمی جواب داد.
"ده دقیقهای میشه. داشتی به کی فکر میکردی؟"
سرما به آرومی پوستش رو لمس میکرد؛ اما حاضر نبود تا از اون لحظات و شرایط دل بکنه.
"به تو."
همسرش تک خندهای کرد و کاملا وارد فضای بالکن شد.
"دروغ نگو."
"نمیگم."
و به چشم دید که چطور نفسش رو با صدا بیرون داد و بعد صداش رو شنید.
"چقدر از کارت باقی مونده؟ میخوای برات ژاکتت رو بیارم؟"
این بار لبخند زیبایی روی لبهاش نقش بست و از روی صندلی بلند شد.
"نیازی نیست. تموم شده."
و با فشار آروم دستش، پسر بزرگتر رو مجبور کرد که همراهش وارد فضای خونه بشه.
با بستن در، گرمای ملایمی صورتش رو لمس کرد که باعث عمیقتر شدن لبخندش شد.
به جانی کمک کرد که کتش رو در بیاره و بعد از قرار دادن اون روی دستهی کاناپه، دستی به کمرش زد و با نگاهش، همسرش رو برانداز کرد.
"میخوای تماس بگیرم و یه چیزی سفارش بدم؟"
پسر بزرگتر بعد از تا زدن آستینهاش، گفت.
"خودم آشپزی میکنم. فراموش که نکردی...نباید حتی ذرهای از درآمدمون رو برای این کارها هدر بدیم."
نگاه غم زدهش رو به همسرش دوخت.
"متاسفم که بخاطر من داری تو همچین شرایطی زندگی میکنی."
اخم ظریفی ما بین ابروهای جانی نشست.
"قرار شد دربارهش صحبت نکنیم."
و بعد از به زبون آوردن این حرف، بازوهاش رو از هم فاصله داد و تن رو به آغوشش دعوت کرد.
بدون هیچ حرفی، خودش رو بین حصار بازوهای همسرش رها کرد تا آروم بشه و بالاخره بعد از گذشت دقایقی که حسابش از دست هر دوشون در رفته بود، از هم فاصله گرفتن.
با ورودش به آشپزخونه و نشستن تن روی کانتر، لبخند ملایمی زد.
"نگاهش کن! کی به فکرش میرسه که تو الان سی سالته؟"
پسر کوچکتر هم زمان با تاب دادن پاهاش، یکی از ابروهاش رو بالا انداخت.
"منظورت اینه که سنم زیاده؟"
خندهای به لحن همسرش کرد و سرش رو به دو طرف تکون داد.
"البته که نه! این تازه اول راهمونه."
و هومی به نشونهی رضایت از دهان تن خارج شد.
بعد از مدتی، هم زمان که حواسش به غذای روی گاز بود، لبهاش رو از هم فاصله داد و گفت.
"همکارم فکر میکرد که من یه پدوفیلم."
پسر کوچکتر در حالی که گیج شده بود، پرسید.
"منظورت چیه؟"
با خنده توضیح داد.
"چند روز پیش که اومده بودی شرکت، تو رو دیده بود و امروز ازم پرسید که خانوادهت چطور راضی به ازدواج ما شدن. وقتی بهش گفتم که هفت ساله که ازدواج کردیم، رنگش پرید. آخه فکر میکرد تو دبیرستانی هستی و وقتی که بچه بودی، به عنوان برده خریدمت و به زور باهات ازدواج کردم."
ناباورانه پلک زد.
"خدای من! این کاملا یه داستان تخیلیه. تو رو چی فرض کرده؟ یه مافیا؟ اون هم وقتی که از ظاهرت معلومه عرضهی مافیا بودن رو نداری؟"
از گوشهی چشم نگاهی به همسرش انداخت.
"فکر میکنم باید بهم بر بخوره."
تن عملا حرفش رو نادیده گرفت و پرسید.
"تو بهش چی گفتی؟"
لبخند کجی زد و شونهای بالا انداخت.
"چیزی نگفتم."
"متوجه نمیشم. یعنی چی که چیزی نگفتی؟"
نگاهش رو به همسر شوکهش داد و با هر کلمهای که به زبون میآورد، واکنش بامزهش رو زیر نظر گرفت.
"احتمالا دفعهی بعدیای که اومدی شرکت، باید منتظر نگاه.های سرشار از ترحمش باشی. حواست باشه اگه خواست جای زخمهای ناشی از کتکهایی که از من خوردی رو ببینه، یه طوری بپیچونیش."
پسر کوچکتر در کسری از ثانیه، با دو پا روی زمین فرو اومد و بهش نزدیک شد.
"یعنی الان فکر میکنه من یه بردهی بدبختم که هر روز از دست ددیش کتک میخوره و خانوادهش تو ده سالگی، احتمالا هم بخاطر بدهیهایی که پدرش توی قمار بالا آورده بود، به توی سادیسمی فروختنش؟"
با متوقف شدن تن درست در کنارش، با لحن بازیگوشی جواب داد.
"یه همچین چیزی."
صدای بهت زدهی پسر کوچکتر که با خندهی خفیفی همراه بود، به گوش رسید.
"تو یه عوضی به تمام معنایی، جان."
به سمت تن چرخید و با لحن ملایمی، گفت.
"هستم. اما عوضیای که متعلق به توئه."
دستهای همسرش دور گردنش حلقه شدن و بعد از بوسهی کوتاهی، زمزمه کرد.
"حالا خفه شو و حواست رو به غذات بده؛ چون واقعا گرسنمه."
***
"هم خودت و هم خونهت، هر دو شبیه یه تاپالهی گوه به نظر میرسین."
خندهی بیجونی به لحن بهترین دوستش کرد.
"نظر لطفته."
رنجون چشمهاش رو توی حدقه چرخوند و بعد با لحن جدیای، گفت.
"گند زدی، جم."
با لبخند غمگینی، سر تکون داد.
"میدونم."
پسر بزرگتر با لحن سردی گفت.
"چطور میتونی در مقابل اون، همیشه انقدر احمقانه عمل کنی؟ فقط اگه به جای ضعف نشون دادن از خودت و مثل همیشه...فرار کردن، بهم زنگ میزدی و میگفتی چه غلطی کردی، به خودت میآوردمت و اون عوضی دوباره مثل یه تیکه آشغال، دور نمیانداختت."
زیر لب زمزمه کرد.
"میدونم."
"لعنت بهت! تو چه مرگته؟ فقط میگی میدونی اما در عمل، دست و پات شل میشه. تا کی میخوای اینطوری زندگی کنی؟"
تمام حرفهای رنجون، حقیقت محض بودن و اون فقط نمیدونست که باید در دفاع از خودش، چی بگه.
"نمیدونم."
با لرزش چونه و شکستن بغضش، رنجون با کلافگی پلک زد و بعد دستهاش رو از هم فاصله داد.
"میدونی که از بغل کردن متنفرم؛ اما بیا اینجا احمق."
خودش رو جلوتر کشید و گذاشت دستهای دوستش، دورش حلقه بشن و کمرش رو به آرومی نوازش کنن.
این وجههی پسر بزرگتر، معمولا سرکوب میشد؛ پس نهایت استفادهش رو از اون شرایط برد و بالاخره بعد از یک دقیقه یا بیشتر، ازش جدا شد.
با صدای ضعیفی، شروع به صحبت کرد.
"حالا باید چیکار کنم، رن؟ دیگه چیزی ازم باقی نمونده."
رنجون، کوتاه و ساده جواب داد.
"زندگی کن."
با گیجی به دوست عصبیش نگاه کرد و پلک زد.
"منظورت چیه؟"
"به خودت بیا! از جات بلند شو، از این زندان لعنت شده برو بیرون، نور خورشید رو ببین و زندگی کن."
بینیش رو بالا کشید و بعد از خیره شدن به نقطهی نامعلومی، گفت.
"اگه نتونستم چی؟"
این بار رنجون از روی کاناپه بلند شد و با جدیت، جلوش ایستاد.
"چه چیز کوفتیای باعث شده فکر کنی که از پسش بر نمیآی؟ چرا داری طوری رفتار میکنی که انگار زندگیت به پایان رسیده؟ به خودت بیا! تو هنوز داری نفس میکشی و اکسیژن لعنت شدهای که سهم آدمهای عاقلتریه رو هدر میدی. تنها کاری که از دستت بر میآد، اینه که ادامه بدی و زندگی کنی."
با لحن آرومتری، ادامه داد.
"تو فقط بیست و هفت سالته، جم! راه زیادی برای طی کردن داری. موفقیتهای زیادی هست که هنوز بهشون دست پیدا نکردی. حرفهای زیادی هست که نزدی. کارهای زیادی هست که انجام ندادی. اشکها و لبخندهای زیادی هست که تجربهشون نکردی. مکانهای زیادی هست که بهشون نرفتی. انسانهای زیادی هستن که هنوز ملاقاتشون نکردی. میبینی، جم؟ همهی اینها در انتظارتن و تو باید این رو بدونی که زندگیت به کسی وابسته نیست."
لبخندی روی لبهاش نشست و با لحن ملایمی گفت.
"اگه من تو رو نداشتم باید چیکار میکردم، رن؟"
بهترین دوستش شونهای بالا انداخت و با صدای یکنواختی، جواب داد.
"احتمالا چند سال پیش، زیر یکی از اون احمقهایی که تو بار باهاشون میخوابیدی، میمردی و الان اکسیژن هدر نمیدادی."
با پشت دستهای یخ زدهش، اشکهاش رو پاک و زمزمه کرد.
"احتمالا."
***
از روی صندلی کنار پنجره، بلند شد و رمان کلاسیکی که برای بار سوم مشغول خوندنش بود رو روی میز گذاشت.
نفس عمیقی کشید و با لبخندی بر لب، شروع به قدم زدن در خونهش کرد.
دلش برای این آپارتمان تنگ میشد؛ اما دیگه نمیخواست در مکانی زندگی کنه که خاطراتش، سر تا سر اون رو احاطه کرده بودن.
دستش رو بالا آورد و به مچش خیره شد.
دیگه روی اون خراشها رو نمیپوشوند. انگار بالاخره اونها رو به عنوان بخشی از گذشتهش، پذیرفته بود.
گرمایی که از کف پارکت چوبی ساطع و به پاهای برهنهش، تزریق میشد رو دوست داشت.
نگاهش رو به عکسهایی داد که به تازگی به دیوار آویخته بود.
چشمهاش به دنبال تصویر لبخند بر لب تن گشتن و بعد از پیدا کردنش، درد عمیقی رو توی قفسهی سینهش حس کرد.
هنوز اونقدری خوب نشده بود که به جمع کوچیک و دورهمیهاشون برگرده؛ اما دیگه فرار نمیکرد.
دیگه از خودش، از اون، از آدمها، از زندگیش و از گذشته، فرار نمیکرد.
حتی چند وقتی بود که به گرفتن یه حیوون خونگی فکر میکرد؛ شاید سگ.
نفس عمیقی کشید و عطر قهوهای که در خونهش پیچیده بود رو وارد ریههاش کرد.
فراموشش کرده بود؟
البته که نه!
مگه میتونست فراموشش کنه؟
فقط این روز ها کمتر بهش فکر میکرد. کمتر با دیدن گوشه گوشهی خونهش، یاد اون میافتاد و کمتر اشک میریخت.
شاید بعد از دوازده سال، بالاخره وقت این رسیده بود که ازش بگذره و رهاش کنه.
با به صدا در اومدن زنگ آپارتمانش، از لابهلای افکارش بیرون کشیده شد و اخم ظریفی بین ابروهاش نشست.
با قدمهای آرومی به سمت در ورودی حرکت کرد و با دیدن چهرهی نقش بسته روی صفحهی آیفون، شوکه شد.
با باز کردن در، سرانجام تونست صدای سلام ضعیف جنو رو بشنوه.
پسر بزرگتر آشفته تر از همیشه به نظر میرسید؛ صورتش شیو نشده بود و زیر چشمهاش، گود افتاده بودن.
با لحنی که کاملا بیانگر سردرگمیش بود، پرسید.
"اینجا چیکار میکنی؟"
جنو با تردید زمزمه کرد.
"میتونم بیام تو؟"
حتی نمیدونست که باید چه واکنشی داشته باشه؛ اما چیزی که کاملا درش مصصم بود، این بود که دیگه قرار نیست از خودش، ضعف نشون بده.
در حالی که عصبی شده بود، جملاتش رو بدون فاصله و پشت سر هم، ردیف کرد.
"قرار بود دیگه نیای. قرار بود دست از سرم برداری؛ پس چه مرگته؟ این همه تلاش کردم تا دوباره روی پاهام بایستم و حالا برگشتی تا همه چیز رو به گند بکشی؟ چرا فقط کنار همسر و پسرت نمیمونی و سرگرم خانوادهی خوشبختت نمیشی؟"
لبخند دردمندی روی لبهای پسر بزرگتر نقش بست و بعد کاغذی که در تمام مدت توی دستش گرفته بود رو بالا نگه داشت و فقط یک جمله به زبون آورد.
جملهای که در عرض چند ثانیه، تمام برنامهریزیهاش برای آینده رو نابود، و ذهنش رو خالی کرد.
"داریم طلاق میگیریم."
"اوه" ضعیفی از بین لبهاش خارج شد و تنها کاری که در اون لحظه از دستش بر میاومد رو انجام داد.
پلک زدن.
YOU ARE READING
𝙂𝙤𝙣𝙚 2 | 𝙉𝙤𝙢𝙞𝙣
Fanfiction⊰ 𝘔𝘢𝘪𝘯 𝘊𝘰𝘶𝘱𝘭𝘦: 𝘕𝘰𝘮𝘪𝘯 ⊰ 𝘚𝘪𝘥𝘦 𝘊𝘰𝘶𝘱𝘭𝘦: 𝘑𝘰𝘩𝘯𝘵𝘦𝘯 ⊰ 𝘎𝘦𝘯𝘳𝘦: 𝘈𝘯𝘨𝘴𝘵, 𝘙𝘰𝘮𝘢𝘯𝘤𝘦, 𝘋𝘳𝘢𝘮𝘢 "عشق چیزی نیست که دکمهی پایان یا خروج داشته باشه. تو نمیتونی در یک لحظه تصمیم بگیری که همه چیز رو تموم کنی و بعد احسا...