سلام عصرتون بخیر>~<
فقط میخوام هشدار بدم یک کوچولو شاید منشوری باشه
خیلییی کم 😁🤭
موچ بهتون
*****************از شدت خستگی بخاطر کارهای باغ که باید امروز حتما تمومشون میکرد گوشه ی اتاق کوچیکی که اقای لی بهش داده بود افتاد، هیچ وقت فکر نمیکرد که باغبون بودن این همه زحمت داشته باشه، البته شاید فکر نمیکرد که روزی باغبون یه امارت به اون بزرگی بشه! وقتی که تو گل فروشی اقای کیم کار میکرد فشار کاری زیادی نداشت. یکی از روزهای بهاری بود که پسری با کت شلوار رسمی به گل فروشی اومد و ازش دسته گل بزرگ و زیبایی درخواست کرد تا برای تولد مادرش آماده کنه. تنها کاری که کرده بود هم زمان با آماده کردنش با گل ها حرف میزد و دسته گل رو آماده میکرد. همین ملاقات و رفتاری که از چان دیده بود باعث شد که پسر بهش درخواست باغبونی توی امارتشون رو بده و درخواست محترمانش برای همچین شغلی باعث شد که چان قبول کنه.
چان فکر نمیکرد که پا گیر همچین باغ بزرگی بشه و بخاطر کار بلد بودن موندگار بشه، جدا از همه ی این ها چان دل به پسر کت شلوار پوش داده بود، پسری که وقتی نگاهش میکردی اقتدار توی تک تک حرکاتش هویدا بود و ناخواسته مجبور به احترام گذاشتن بهش بودی. تک پسر خانواده ی لی صاحب امارت، لی مینهو.
چان روی تخت اتاقش دراز کشیده بود و به سقف اتاق نگاه میکرد چشماش گهگاهی روی هم میوفتاد ولی به خودش اجازه نمیداد که به خواب بره، منتظر کسی بود که نیمه شب خودش رو به اتاقش یعنی پشت باغ میرسوند تا صبح کنار هم میموندن و نزدیکهای صبح چان بغلش میکرد و به اتاقش توی امارت میبرد.
صدای زنگ ساعت بزرگی که داخل امارت بود نشون میداد ساعت ۱۲ شبه و این یعنی مینهوی عزیزش در حال اومدن به اتاق کوچیکشه.
یک سالی بود که اینجا مشغول کار بود. دست تنها نبود ولی بخاطر علاقه ای که به گیاه ها داشت بیشتر کارها رو خودش انجام میداد، ولی وقتی مهمونی بزرگی قرار بود برپا بشه فشار کاری زیادی بخاطر حساسیت روی کارش به خودش وارد میکرد و باعث میشد مثل الان خستگی زیادی رو تحمل کنه ولی همه ی اینها با اومدن مینهو رفع میشد.
صدای زنگ ساعت تموم شده بود ولی هنوز مینهو نیومده بود، از افکارش بیرون اومد و از جاش بلند شد.
از اتاق بیرون زد تا بتونه بفهمه چی باعث شده که مینهوی عزیزش دیر کنه. نگاهی به اطراف انداخت و با گلی که ساقش شکسته بود مواجه شد، بهش نزدیک شد و روی پاهاش نشست
- هی چی باعث شده رز قرمز نزدیک اتاق من اینجوری بشکنه؟
بعد از پیدا کردن چوب باریکی و چیزی که بتونه ساقه رو به چوب ببنده بوسه ای روی رز قرمز گذاشت، همین که برگشت با زیبا ترین صحنه ای که میتونست ببینه مواجه شد.
مینهویی که پیراهن سفید رنگِ حریری به تن کرده بود که بلندیش تا رون پاش میرسید و باعث میشد بدنش دیده بشه، بلندی آستینش تا روی انگشتهاش رو پوشونده و موهای مشکی رنگش چشمهاش رو کمی پنهان کرده بود.
زیبایی مینهو زبانزد کل امارت و دوست و آشنا بود، پسری که اقتدار و جذابیتش پیر و جوان، پسر و دختر رو فلج میکرد. ولی هیچ کدوم از اونها به جز چان این روی مینهو رو نمیدیدن، مینهویی که برای چان لوس ترین پسر دنیا میشد.مثل گربه ی ملوسی که نیاز به توجه داره و خودش و به صاحبش میماله تا بتونه توجه مد نظرش و دریافت کنه.
+ چانا..!
با صدای زیبای مینهو که صداش میکرد نفس حبس شدش رو بیرون داد و بهش نزدیک شد و تو اغوشش گرفت.
- هی نمیگی با این لباس میای اینجا سردت میشه!
مینهو بخاطر دلیل مسخره ای که چان آورده بود به خنده افتاد، صدای شیرین خندیدن مینهو تو گوش چان زیباترین صدایی بود ک هر انسانی میتونست بشنوه.
+ چانا هوا که سرد نیست.
- نه نیست ولی اگه یکی میدیدت چی، مینهو تو خیلی زیبایی نباید اینجوری اینور اونور بری!
مینهو کمی خودش رو تکون داد و صورتش رو روبه روی صورت چان قرار داد، دستاش و بالا اورد که باعث شد آستین بلند پیراهنش پایین بیاد و دستای لطیف و سفید رنگش نمایان بشه، دستاش و به صورت جذاب چان رسوند و نوازشش کرد.
+ چانا الان همه خوابن، تازه داشتم میومدم پتو دورم بود توی اتاقت گذاشتم ولی تو انقد درگیر گلهات بودی که متوجه من نشدی، دیگه وقتشه اعتراف کنم داره به گل های باغمون حسودیم میشه.
چان کمر مینهو رو محکم تر گرفت و بغلش کرد طوری که مینهو پاهاشو دور کمر چان حلقه کرد و چان پاهای لختشو محکم گرفته بود تا راحت تر باشه، بوسه آرومی به صورت زیبای مینهو زد
- کل گل های این باغ که هیچی کل گل های جهانم بیارن بذارن جلوم در مقابل تو و زیباییت هیچی نیست.
مینهو بخاطر اعتراف چان خودش و بیشتر به چان فشرد و بوسه ای روی گردن مردی که عمیقا میپرستید نشوند.
سرش رو از گردن چان بیرون اورد و نگاهی به اطراف انداخت.
+ چانا .. کجا میریم؟
- دارم میبرمت یه جایی که تازه درستش کردم جایی که هیچکس نمیدونه. جایی که متعلق به من و توعه، جایی که قرار شاهد عاشقانه های زیادی از من و تو باشه.
مینهو حاله ی گرمی رو روی گونه هاش حس میکرد و مطمئن بود که چان هم متوجهش شده، مینهو تنها زمان هایی که خجالت میکشید و تحت تاثیر احساسات مختلف قرار میگرفت فقط و فقط زمان هایی بود که با چان میگذروند، مینهو کنار چان یه شخص دیگه ای میشد یا خیلی واضح تر خود واقعیش میشد، کسی که هیچکس تا حالا ندیده بود، کسی از رابطه ی پسر صاحب امارت و باغبونی که خودش خواست وارد امارت بشه خبر نداشت البته میشد گفت همه به جز خودشون و مادر مینهو، مادر مهربونی که وقتی فهمید پسر عزیز کردش عاشق باغبون امارتشون شده با ملایمت باهاش برخورد کرد و بهش اطمینان داد بود که هواشو خواهد داشت.
تو آغوش چان بود و صدای نفس های اروم چان و تپش قلبش رو حس میکرد، نمیدونست چقدر گذشته که چان با ملایمت اون رو روی زمین جایی که میشد پارچه ی ابریشمی که زیرش پهن بود رو حس کنه نشوند. جایی که دور تا دورش توسط بوته های گل زر سرخ پوشیده شده بود، جایی دنج که هیچ دیدی نمیشد بهش داشت.
مینهو رو به آرومی به عقب هل داد و روی زمین خوابوند و خودش هم کنار پاهای لخت و سفید رنگش نشست با انگشتهای کشیدش روی پاهاش طرحهای فرضی میکشید و لذت بیش از اندازه ای رو به مینهو و خودش تقدیم میکرد، نزدیک ترین پای مینهو رو بلند کرد و شروع به بوسه زدن جای جایش کرد، از مچ پا شروع کرد و به رون نسبتا تو پر و سفید رنگش رسید، بوسید و گاز گرفت و مک مهمی بهش زد و تا چیزی که مد نظرش بود رو عملی نکرد از رانش جدا نشد. تکون های آروم و ملایم و خنده های ریز مینهو بهش میفهموند که داره لذت میبره و چیزی برای نگرانی وجود نداره، وقتی از رد بنفش رنگی که روی بخش داخلی رون مینهو گذاشته بود مطمئن شد بالا تر اومد و جای جای تن لطیفش و که زیر پیراهن حریر پنهان بود بوسه بارون کرد. از روی همون پیراهن حریر نیپل هاش و به دهن گرفت و باعث بلند شدن ناله هایی که گوشش رو نوازش میکرد شد. بعد از این که از مرطوب شدنشون مطمئن شد بالا تر رفت و بعد از بوسه زدن به گردن خوش تراشش سمت لبهایی که با هر بار بوسیدن مزه ی شیرینی رو حس میکرد رفت. عمیق همدیگر رو میبوسیدند و صدای نفس نفس زدن هاشون اگر جایی نزدیک اتاقشون بود حتما به گوش همه میرسید؛ وقتی که نفسی براشون نمونده بود از هم جدا شدن و چان خودش رو عقب کشید، به دیوار پشت سرشون که از پیچک ها پرشده بود تکیه داد و به مینهویی که از لذت، قوسی به کمرش داده و نفس های عمیقی بخاطر کمبود هوایی که خودش باعثش شده بود میکشید نگاه کرد. بعد از آروم تر شدنش روی آرنجش بلند شد، به چانی که محو حرکاتش بود و بخاطر لذت کاری که باهاش کرده و چشماش خمار شده بود نگاه کرد و لبخندی تحویلش داد
+ چانا...
-مینهو میدونستی وقتی صدام میکنی قلبم دیوونه میشه؟
مینهو خودش و سمت چان کشوند و بین پاهاش جا کرد، به سینه ی محکم عشقش تکیه داد و برای شیطنت کردن پاهای برهنه شو روی پای چان گذاشت تا کاملا تو دیدرسش قرار بگیرن.
+ آره میدونم واسه همینه صدات میکنم
- امشب اومدی که قشنگ دیوونم کنی نه؟
مینهو سرش و بالا آورد و بوسه ی خیس و صدا داری روی لباهای چان نشوند ازش فاصله گرفت و بقیه ی بدنش رو روی پای دیگه ی چان گذاشت و کش و قوسی به خودش داد جوری که مطمئن بشه چان تحت تاثیر قرار بگیره و همینطور هم شد، چان بلندش کرد تا دوباره تو اغوشش باشه همونطور که با نیپل های صورتی رنگش که زیر لباسش معلوم بود بازی میکرد به جون لب های مینهو افتاد عمیق و محکم میمکید مثل گرگ گرسنه ای که بره ای بی گناه نصیبش شده باشه.
با فشاری که مینهو بهش وارد کرد متوجه شد که باید فاصله بگیره، مینهو خودشو در اغوش چان رها کرده بود و تند تند نفس میکشید و میخندید
- مثل این که به چیزی که میخواستی رسیدی نه؟
+ آره این رزها شاهد بودن که تو بیشتر از اونا دوستم داری، شاهد لمس های عاشقانه و بوسه های که جای جای بدنم میزدی بودن و فهمیدن چیزی از تو نصیبشون نمیشه.
چان تن پسرک حسودش و محکم به خودش فشرد.
- آره شاهد چیزهای بیشتری هم خواهند بود چیزی که فقط و فقط برای توعه و نصیب خودت میشه تا آخرین نفسی که تو سینه دارم.
چان همونطور که بلند میشد مینهو رو هم براید استایل رو دستاش بلند کرد و بوسه ای روی بینیش نشوند
- ولی فعلا شیطنت بسه باید برگردیم استراحت کنیم، صبحم خودم لای پتو میپیچمت و همینجوری میبرمت تو اتاقت میذارمت، قبوله؟
مینهو دستش و محکم تر دور گردنش حلقه کرد و هوم کش دار و تحریک کننده ای تحویل چان داد که باعث تپش قلب چان شد.
- تو آخرش من رو میکشی با این حجم از وسوسه کننده بودنت.
صدای خنده ی شاد مینهو بلند شد و چان محکم تر به خودش فشردش تا نیافته.
- تلافی شو در میارم، حالا آروم بگیر گربه ی ملوس من تا لو نرفتیم.
مینهو لبهاشو به داخل دهنش جمع کرد تا کمتر سر و صدا کنه تا زودتر به مقصد برسن و بتونه بیشتر اذیتش کنه، ولی نوازش آروم دستای چان روی بدنش باعث میشد بدنش شل بشه به خواب بره و نفهمه کِی به اتاق دنج چان رسیدن.*******
امیدوارم ازش لذت برده باشین:)
لایک، کامنت و فرستادن برا بقیه یادتون نره
موچ بهتون.
YOU ARE READING
SKZ Scenario
Romanceهای^^ فقط یه برش کوتاه از زندگی چانگجینی داشتم که دوست داشتم جایی بذارمش و اره این شد که فعلا اینجام:) البته که هیچ ادعایی تو زمینه ی نویسندگی ندارم