سلام چطورین؟
امشب یه چانگمین بخونیم، هوم؟
لطفا اگر سناریو های قبلی رو نخوندین بهشون سر بزنین.
********دوماهی میشد که چانگبین بخاطر کارهای فشرده ای که پدرش بهش محول کرده بود نمیتونست کره برگرده، دوماهی که پسر کوچولوی دوست داشتنیش رو ندیده بود و تمام ارتباطشون ویدیوکال های کوتاهی بودن که بیشترشون بی موقع از طرف چانگبین انجام میشد و از دست میرفت.
ندیدن دوست پسر کوچولوی شیرینش انقدر بهش فشار وارد میکرد که عصبی میشد چون گاهی انقدر درگیر کارهای شرکت میشد که حتی فراموش میکرد سونگمینی وجود داره، این درگیری روز به روز کلافه ترش میکرد و پدرش حتی نمیذاشت استراحت کنه. نگاهی به ساعت دیواری اتاقش انداخت، تو این ساعت سونگمین تو مدرسه بود.
وقتی سال اخر دبیرستان بود باهاش آشنا شده بود، پسر درس خون مو مشکی که موهاش تا روی چشماش میومد. هودی های گشاد میپوشید و توشون گم میشد و لبهای همیشه خندونش باعث میشد تاریک ترین روزهای چانگبین و روشن بشه. پسری که به سختی به دستش آورده بود و با هر زحمتی بود اون رو برای خودش کرده بود.
کلافه دستی تو موهاش فرو کرد، درگیری ذهنیش به حدی رسیده بود که نمیتونست تمرکز کنه و کارش و انجام بده.
پرونده ها رو بدون این که ببنده روی میز رها شده گذاشت و از جاش بلند شد و اتاق رو به مقصد رفتن به اتاق پدرش ترک کرد.
سونگمین خسته از کلاس ریاضی که داشت خمیازه ای کشید و به ساعت بالای تخته ی کلاس نگاهی کرد، فقط یک ربع مونده بود تا کلاس تموم بشه. آروم گوشیش و از جیب شلوارش بیرون کشید و نگاهی بهش انداخت، هیچ تماسی از طرف چانگبین نداشت؛ لب هاش و جلو داد و با ناراحتی گوشی سر جاش برگردوند .
بخاطر تموم نکردن مدرسش خانوادش اجازه نمیدادن به سفرهای طولانی و خارج از کره بره. با این که میدونستن تک پسرشون با چانگبین، پسرِ دوستِ خانوادگیشون در رابطه اما باز هم اجازه نمیدادن که باهاش از کره خارج بشه؛ تا زمانی که مدرسش و تموم کنه و اون موقع میتونست انتخاب کنه که کجا بره و چیکار کنه.
با صدای زنگ تموم شدن کلاس وسایلهاش رو جمع کرد و گوشیش رو دوباره بیرون آورد تا این دفعه به چانگبین زنگ بزنه.
وقتی به حیاط رسیده بود تقریباً ۵ بار بود که باهاش تماس گرفته بود ولی پاسخی نگرفته بود:
- پس کجایی پسر... مینی دلش برات تنگ شده.
سونگمین با شونه های آویزون نگاهی به اطراف انداخت تا بتونه فلیکس رو پیدا کنه، هنوز همه جا رو با چشمای پایی مانندش نگاه نکرده بود که پسری از پشت روی شونه هاش پرید:
* مینییییی
سونگمین دستهای گره خورده دور گردنش و نگه داشت تا فلکیس راحت تر باشه:
* کلاس بعدی با همیم.
- اره لیکسی، ولی من بهت جزوه نمیدم پس روش حساب باز نکن
فلکیس به سرعت دستش رو باز کرد و رو به روی سونگمین ایستاد:
* یااا سونگمینی، بدجنس نباش میدونی که سخته برام بخوام ادبیات و تند تند بنویسم، عقب میمونم!
چشمهاش رو مهربون کرد و با بی گناه ترین حالت ممکن به سونگمین نگاه کرد.
سونگمین سعی میکرد جلوی خندش رو بگیره اما قیافه ی فلیکس وقتی سر کلاس بود و عقب میموند جلوی چشمهاش نقش میبست و باعث میشد نتونه موفق بشه، اون پسر زیادی احمق میشد:
- اوکی لیکسی جزوه هام و بهت میدم، الان بهتره بریم یه چیزی بخوریم.
فلیکس سری تکون داد و دستش رو دور گردن سونگمین گذاشت.
تمام روز هر وقت که تایم خالی پیدا میکرد به چانگبین زنگ میزد ولی گوشی چانگبین از دسترس خارج شده بود.
وقتی لباس خواب لیمویی رنگش رو پوشید و خودش رو زیر پتو جا داد برای آخرین بار شماره ی چانگبین رو گرفت ولی باز هم موفق نشد:
- پس چرا امروز خبری ازت نبود!
غمگین تر از چیزی بود که نشون میداد، وقتی صدای کوبیده شدن در اتاقش رو شنید توی جاش نشست و خودش رو مجبور کرد لبخند مصنوعی بزنه.
- بفرمایید
مادر سونگمین با لبخندی روی لب وارد اتاق شد و کنار سونگمین نشست:
• موفق شدی با چانگبین تماس بگیری؟
سونگمین لباهاش رو جلو داد و سرش رو برای جواب منفی تکون داد، مادرش دستی به موهای مشکی رنگش کشید و سرش رو به گوش پسرش نزدیک کرد:
• چطوره باهم بریم یه جایی حال و هوات عوض بشه؟
- الان؟ الان که ساعت ۱۱ شبه!
• بیخیال پسر کوچولو، به نظر نمیاد انقدر معصوم باشی که بعد ساعت ۱۱ بیرون نری؟!
مادرش همیشه باهاش هم پا بود. شاید کنار پدرش قرار میگرفت پیرو حرفاش بود و سخت گیری میکرد ولی همیشه تو تنهایی بهش کمک میکرد تا به چیزایی که میخواد برسه و آزاد تر باشه، خانواده سخت گیری نداشت ولی بخاطر موقعیت خانودگیش سعی میکرد محتاط باشه، مادرش اولین کسی بود که بهش اعتراف کرده بود عاشق پسر آقای سو دوست ۱۵ ساله ی پدرش شده با تمام مخالفت هایی که پدرش کرده بود اما مادرش تونسته بود پدرش رو راضی کنه و موافقتش و بگیره.
- باشه مامان الان حاضر میشم.
• پس بهتره تیپ خوبی بزنی!
سپس چشمکی بهش زد و از اتاق خارج شد.
سونگمین با خنده از جاش بلند شد و سمت کمد دیواری کنج اتاقش رفت.
پلیور بافتنی آبی آسمانی رنگی که چانگبین براش خریده بود رو بیرون آورد. بعد از پوشیدن شلوار کتان کرم رنگش و برداشتن گوشیش از اتاق خارج شد.
وقتی سوار ماشین شد مادرش با خنده ی ریزی بهش نگاه کرد.
- بد شدم؟
• نه ... ابداً، تو زیادی خوشگل شدی و نمیدونم امشب چه اتفاقی میوفته!
سونگمین با نگاهی متعجب به مادرش نگاه کرد تا بلکه توضیحی بگیره ولی مادرش بدون این که به روی خودش بیاره ماشین رو روشن کرد تا پسرش رو به مقصد برنامه ریزی شده برسونه.
YOU ARE READING
SKZ Scenario
Romanceهای^^ فقط یه برش کوتاه از زندگی چانگجینی داشتم که دوست داشتم جایی بذارمش و اره این شد که فعلا اینجام:) البته که هیچ ادعایی تو زمینه ی نویسندگی ندارم