سلام شبتون بخیر•~•
رز اند لوندر یه سناریوی چانگلیکس امگاورسیه
و عکسی که گذاشتم میشه
*****تکیه اش رو به تخت داد و به شکم جلو اومدش خیره شد. حالا دیگه ۶ ماه شده بود که ثمره ی عشق بازی خودش و چانگبین توی شکمش در حال رشد بود. با این که هنوز هم جثه ی بزرگی نداشت ولی صورتش تپل تر شده بود و شکمش بزرگ تر، کمتر خودش رو توی جمع نشون میداد چون میترسید مسخرش کنن و باعث بشه چانگبین دیگه دوستش نداشته باشه، فارغ از این که چانگبین نفسش به امگای عزیزش بند بود. خودش هم میدونست توی هفته های اخیر به شدت نق نقو شده و برای هر چیزی گریه میکنه و بهونه میگیره ولی کاری از دستش بر نمیومد، روزی که از چانگبین خواسته بود اون رو پیش سورا دکتر خانوادگیشون ببره این رو فهميده بود، تنها چیزی که سورا به چانگبینش گفت این بود که از اهمیت دادن به فلیکس دست بر نداره تا چندماه اخر بارداریش رو هم تموم کنه.
نفس عیقی کشیده و از شکم برآمدش چشم برداشت.
- من حتی لباس هم ندارم بپوشم.
فلیکس گفت و چشمهای زیباش به اشک نشست، گوله های اشک روی گونه اش سر میخورد و خیسشون میکرد. با چشمهای اشکی شماره ی چانگبین رو گرفت، بدون اینکه حواسش باشه صبح چانگبین بهش گفته بود امروز جلسه داره و شاید نتونه به موقع تماسش رو جواب بده شمارش رو گرفت و با جواب ندادنش شدت گریه اش بیشتر شد. اون عمیقا نیاز داشت الان چانگبین کنارش باشه و بهش قول بده براش لباس میخره ولی نه تنها این رو نداشت بلکه چانگبین جوابش رو هم نداد.
- مطمئا از دستم خسته شده. آره خسته شده چون من همش غر میزنم، نق میزنم. حتی نمیتونم نیازهاش رو بر طرف کنم، چون باید حواسم بهت باشه و این که خودمم سمت سک.س کشیده نمیشم و اون مجبوره خودش مشکلش رو حل کنه.
گریه هاش شدت گرفت و صدای هق هقش کل اتاق خواب رو در برگرفت.
- اون .... از... دستم.... خس-خسته شده
میون هق هق های بلندش شماره ی مینهو که منشی چانگبین و همچنین برادر خودش بود رو گرفت، بعد از دومین بوق صدای مینهو توی گوشش پیچید.
+ لیکسیِ قشنگ هیونگ چطوره؟
فلیکس با شنیدن صدای مینهو با گریه هیونگش رو صدا کرد و مینهوی پشت تلفن رو به مرض سکته رسوند
+ فلیکس، چی شده؟ برای چی گریه میکنی؟ اتفاقی افتاده؟ خوبی؟ بچه خوبه؟
مینهو مدام سوال میپرسید و در مقابلش صدای گریه ی فلیکس بلند تر میشد، کل بدن مینهو به لرز درومده بود و تنها چیزی که تو ذهنش میچرخید این بود که چانگبین رو از جلسه بیرون بکشونه؛ بدون اینکه تلفن رو قط کنه با عجله از جاش بلند شد اما قبل از این که به اتاق کنفرانس برسه فلیکس به حرف اومد.
- چانگبین... هیونگ، چانگبین
+ چانگبین چی لعنتی؟
- بینی جوابم رو نمیده
مینهو بهت زده سر جاش ایستاد و نفس حرصیش رو بیرون فرستاد. فلیکس فقط بخاطر این که چانگبین جوابش رو نداده بود اینجوری گریه میکرد. مینهو خودش الفا بود ولی هنوز به مرحله ی بچه دار شدن با جیسونگ نرسیده بود و درک همچین چیزی براش سخت بود ولی چون فلیکس برادرش بود تنها دلیلی بود که اون رو بخاطر استرس وارد شده بهش به باد فحش نگرفت.
+ لیکسی، چانگبین توی جلسه هست واسه همین احتمالا گوشیش رو روی سایلنت گذاشته بود. بهت نگفت؟
فلیکس با شنیدن حرف مینهو یاد صبح افتاد که چانگبین بهش گفته بود جلسه داره و با یادآوریش اشکهاش به یکباره قط شد
- اوه~
+پس گفت.
- هیونگی
صدای گرفتهاش قلب مینهو رو خراش داد.
+ جانم
- ببخشید هیونگی .... حتما خیلی ترسیدی؟
- آره لیکسی هیونگ خیلی ترسید. فک کردم برای خودت یا بچه ات اتفاقی افتاده داشتم میرفتم چانگبین رو از جلسه بیرون بکشم اگر دیرتر به حرف میومدی.
فلیکس با لحن شرمنده ای عذر خواهی کرد و بعد از کمی حرف زدن با هیونگ عزیزش تلفن رو قط کرد و دستی روی شکم لختش کشید.
- بیبی مثل این که ددی بینی هنوز لیکسی رو دوست داره~ آه مثل این که گشنته! هوم بهتره بریم ببینیم چی میشه پیدا کرد برای خوردن.
از جاش بلند شد و به خودش توی آیینه ی قدی گوشه ی اتاق نگاه کرد. تنها باکسرش بود که بدنش رو پوشش داده بود چون دیگه لباس هاش سایزش نمیشد و لباس های سایز بزرگ هم اذیتش میکرد.
- باید به بینی بگم یه فکری بکنه.
فلیکس چینی به بینیش داد و از اتاق بیرون رفت.
YOU ARE READING
SKZ Scenario
Romanceهای^^ فقط یه برش کوتاه از زندگی چانگجینی داشتم که دوست داشتم جایی بذارمش و اره این شد که فعلا اینجام:) البته که هیچ ادعایی تو زمینه ی نویسندگی ندارم