یکی از روزهای سرد زمستونی بود. برف تازه شروع به باریدن کرده بود و زمین هنوز وقت نکرده بود سفید بشه. نوشتن کتاب جدیدش رو بعد از چهار ساعت نشستن پشت میز تحریر رها کرد، کاغذهای چرک نویسش رو مرتب کرد، بعد مطمئن شدن از تمیز بودن میزش از جاش بلند شد و جلوی پنجره ای که بلندیش تا زمین کشیده میشد قرار گرفت. دیوانه وار عاشق زمستون بود و سه ماهی که زمستون مهمون شهرشون میشد قلب جیسونگ رو اکلیلی میکرد.
صدای زنگ گوشیش تنها چیزی بود که باعث شد چشم از منظره ی بیرون برداره دیدن اسم چان روی گوشیش خنده ی خجالتی رو روی صورتش نشوند و دکمه ی سبز رنگ رو فشار داد:
" هی ببین کی زنگ زده! "
" جیسونگا، ببخشید وقت نکردم اصلا گوشیم رو بردارم انقد یهویی اورژانس شلوغ شد باورت نمیشه هنوز نرسیدم ناهار بخورم " .
جیسونگ تکیه اش رو به میز داد و دستش رو تکیه گاه بدنش کرد.
" قرار بود حواست به خورد و خوراکت باشه! "
" اوهوم یهویی شد، ولی شیفتم یکی دو ساعت دیگه تموم میشه نظرت چیه شام بریم بیرون؟ "
چان گفت و منتظر جواب موند، با این که سرشون حسابی شلوغ شده بود و بخاطر رفت و آمد بین مریضها و رسیدگی بهشون عملا نفسی براش نمونده بود ولی این که نتونسته بود دو روز جیسونگ رو ببینه و حتی صداش رو بشنوه باعث میشد فکر دلخور شدن جیسونگ از ذهنش بیرون نره و فکر اینکه یه موقع جیسونگ حس کنه بهش کم توجهی میشه عصبیش میکرد.
بیرون رفتن و وقت گذروندن با چان یکی از کارهای مورد علاقه ی جیسونگ بود ولی دونستن این که چان نیاز به استراحت داره ترجیح میداد وقت باقی مونده از روز رو صرف موندن تو خونه و غذا درست کردن برای چان و وقت گذروندن توی خونه ی گرمشون کنن.
" نه عزیزم، امروز ترجیح میدم خونه باشیم، شیفتت که تموم شد زود بیا خونه. "
چان بخاطر خوش قلب بودن پسر پشت تلفن گرمای عشق رو سر تا سر وجودش حس کرد و لبخند دلنشینی روی لبش نشست.
" میدونی خیلی دوستت دارم؟ "
" معلومه که میدونم. "
چان بوسه ی آرومی از پشت تلفن برای جیسونگ فرستاد و بعد از خداحافظی تلفن رو قطع کرد.
" خب این هم از این، کارت برای بقیه ی روز مشخص شد. بزن بریم. "عطر کیک زنجفیلی که داخل فرِ اجاق در حال پختن بود توی خونه ی گرمشون پخش شده بود، جیسونگ با زمزمه کردن آهنگ دوست داشتنیش مشغول پختن غذای موردعلاقه ی چان بود و هر چند دقیقه یکبار بهش ناخُنک میزد تا از خوشمزه بودنش مطمئن بشه.
تقریبا دو ساعت از تماسشون میگذشت و طبق گفته ی چان وقتش بود که سر و کلهاش پیدا بشه، دقیقا وقتی اجاق رو خاموش کرد صدای زنگ در توی خونه پیچید و خنده روی لبهای پسر کوچیکتر نشوند، پیشبند آشپزیش رو در آورد و با عجله به سمت در خونه رفت.
" دارم میام. "
نگاهی توی آیینه به خودش انداخت و بعد از مرتب کردن موهاش در رو برای چان باز کرد و لبخند دلنشینش رو تحویل پسری که چمشهاش خسته بود ولی لبخند از لبش کنار نرفته بود، داد.
چان کوله ی مشکیش رو کنار در گذاشت و قبل از در آوردن کتونیش دستهاش رو دور کمر باریک جیسونگ حلقه کرد و توی آغوشش فشارش داد.
" دلم برات تنگ شده بود عزیزکم. "
جیسونگ که دستهاش دور گردن چان حلقه شده بود سرش رو هم توی گردنش برد و بوسه ای روش نشوند.
" خسته نباشی مَرد من. "
کمی جیسونگ رو از خودش فاصله داد و بوسه ی روی لپ های نرم و شیرینش گذاشت.
" وقتی اینجوری ازم استقبال میکنی خستگی نمیمونه سنجاب کوچولو. "
جیسونگ خندید از آغوشش بیرون اومد. میخواست توی در آوردن اور کت مشکی رنگش کمکش کنه که صدای تایمرِ فر آماده شدن کیکش رو بهش خبر میداد مانعش شد.
" میرم تو آشپزخونه. "
چان سری تکون داد و با لبخند رفتنش رو همراهی کرد.
" نمیدونستم برف میخواد بیاد، وگرنه کتونی نمیپوشیدم. نگا کن جورابم خیس شده. "
" آره امروز وقتی بارش برف رو دیدم یادم اومد کتونی پاته، ولی مگه پیاده اومدی؟ "
" هووووم چه بویی راه انداختی."
به جیسونگی که در حال تزئین کیک بود نزدیک شد و دستهاش رو دور کمرش حلقه کرد.
" این همه چیز برای من درست شده؟"
جیسونگ برگشت و لبخند نخودیش رو تحویلش داد.
" آره، میخواستم آخر هفته یکم متفاوت تر باشه. "
" همین که تو هستی خودش زندگی رو متفاوت میکنه شیرین عسل ".
" نگفتی پیاده اومدی؟"
" آره "
چان بوسه ای روی موهای قهوه ای روشنش گذاشت و ازش جدا شد و از آشپزخونه بیرون رفت تا دستهاش رو بشوره.
" خیلی ترافیک بود، حوصله نداشتم بمونم. وگرنه حالا حالاها نمیرسیدم این شد که دوتا چهارراه پیاده اومدم. "
چان سعی کرد با صدای بلند بگه تا جیسونگ بشنوه.
" حتی شالگردن هم نداشتی پسر، سرما بخوری ازت مراقبت نمیکنم. "
" جدا؟ "
" معلومه که جدی میگم. "
" پس اون کیه که هر وقت من مریض میشم بالا سرم آبغوره میگیره و هی بوسم میکنه و هر چی بهش میگم مریض میشی بوس نکن، میگه مهم نیست ترجیح میدم مریض بشم. تازه اینم یادآوری کنم که من خودم دکترم؟ "
جیسونگ که برای گذاشتن آخرين وسیله ی روی میز شام به چان نزدیک شده بود لگدی به پاش زد و صدای آخ چان بلند شد.
چان خم شد و مشغول ماساژ دادن پاش شد.
" من فقط دو روز نبودم و اینجوری وحشی شدی، مثل این که باید روی اهلی کردنت وقت بذارم، سنجاب وحشی "
" من روش های خودم برای اهلی کردن سنجاب کوچولوم رو دارم. "
چان گفت و لیسی به لب پف دارش زد و صورتی شدن گونه های جیسونگ از چشمش دور نموند.
چهره ی خوشحال چان و صداهایی که از ذوق غذا خوردن در میاورد تنها صدایی بود که توی خونه شنیده میشد و گوش های جیسونگ و نوازش میکرد.
حین جمع کردن میز و شستن ظرفها گفتگوشون حول محور کتاب عاشقانهای که جیسونگ جدیدا شروعش کرده بود گذشت.
برف شدت گرفته بود. چان دست توی جیب گرمکنش فرو برده بود و از پنجره به عبور و مرور ماشین ها و آدم ها خیره شده بود. جیسونگ با ماگی که از نسکافه پر شده بود کنار چان قرار گرفت و ماگ رو به دستش داد.
" به چی نگاه میکنی؟ "
" این که اگر توی زندگیم نمیومدی من همچنان از زمستون خوشم نمیومد."
جیسونگ یاد خاطره ی اولین دیدارشون افتاد و بلند خندید.
" یادم ننداز، اون خجالت آور ترین کاری بود که یه نفر میتونست تو خیابون انجام بده. "
چان تکیه اش رو به دیوار داد و به عشق خندانش خیره شد.
" چرا به نظرم خیلیم خوب بود، اگر اون کار رو نمیکردی ما الان اینجا نبودیم این و یادت نره. "
" آره درسته ولی این که یکی که داره با خودش حرف میزنه و به زمستون و هوای برفی و ترافیکش ناسزا میگه رو به بازوش مشت بزنی خیلی دیگه حرکت ناجوریه. "
" مشتهای کوچیک دردناک. "
" مشتهای من کوچیک نیست. "
چان تکیه اش رو از دیوار گرفت و ماگش رو همراه ماگ جیسونگ روی میز گذاشت.
دست جیسونگ رو توی دستاش گرفت و همراه باهاش روی زمین جلوی میز نشست. تکیه اش رو به کاناپه ی پشتش داد جیسونگ رو به خودش نزدیک تر کرد و اون رو توی بغلش جا داد. دستش رو پشت گردنش گذاشت تا جیسونگ سرش رو روی بازوش بذاره و راحت باشه.
صورتش رو بهش نزدیک کرد و توی چشمهای عاشقش خیره شد.
" قبلا هم گفتم بازم میگم من هیچ وقت توی رابطمون تو رو ضعیف و کوچیک ندیدم، حقیقتش تو اگر نبودی من حتی نمیدونستم چطوری باید زندگیم رو جمع و جور کنم پس از این که بهت میگم کوچولو ناراحت نشو ولی دلیل هم نمیشه کوچولو صدات نکنم ."
چان گفت و بعد از نشوندن بوسه ی کوچیک روی بینی فندوقی جیسونگ مشغول بوسیدن لبهای آلبالویی جیسونگ شد.*****
امیدوارم خوشتون اومده باشه:)
لایک، کامنت اشتراک گذاری یادتون نره:)
ESTÁS LEYENDO
SKZ Scenario
Romanceهای^^ فقط یه برش کوتاه از زندگی چانگجینی داشتم که دوست داشتم جایی بذارمش و اره این شد که فعلا اینجام:) البته که هیچ ادعایی تو زمینه ی نویسندگی ندارم