هوا مثل تمام روزهای پاییزی بارانی بود. به دیوار نمناک تکیه زده بود و چتر مشکی رنگ بالای سرش مانع خیس شدنش میشد.
نگاه کردن به چهره ی عابرهای پیاده که احساسات مختلفی رو به دوش میکشیدن یکی از سرگرمی های چان بود. انتظار برای تموم شدن کلاس جیسونگ اون رو به این مسیر کشونده بود، خیره شدن به آدم ها و تشخیص احساساتشون.
صدای برخورد قطرات بارون اون رو به فکر فرو برده بود، فکر به این که بلاخره متوجه ی اشتباهش شده بود و جمله ی ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه هست چیزی بود که دکتر جیسونگ همیشه بهش گوشزد میکرد.
چان پسر عجولی بود و کارهاش رو به سرعت پیش میبرد و این سرعت یک جایی از زندگیش اون رو از پا انداخت، دقیقا روزی که جیسونگ دیگه نتونست هم پای چان حرکت کنه.
جیسونگ هر روز بیشتر از روز قبل توی سکوت فرو میرفت و از چان دور و دورتر میشد و چان زمانی متوجه این موضوع شد که گرمای دستهای جیسونگ رو بین دستهاش حس نکرد. جیسونگ در گیر افسردگی شده بود، افسردگی که میزان قابل توجهیش تقصیر چان بود. روزی که جیسونگِ در حال وزن کم کردن رو به مطب هیونجین رسوند، نگرانی شدید هیونجین چان رو به شدت ترسوند.
- جینی نمیدونم چی شده، فقط میدونم داره هر روز کم حرف تر، کم غذا تر و گوشه گیر تر میشه. ما هیچ دعوایی نداریم. اصن نمیرسیم که دعوا داشته باشیم. نمیدونم چی شده!
هیونجین چان رو از کنار جیسونگ بلند کرد و خودش کنارش نشست. دستهای لاغر پسر رو میون دستاش گرفت و با فشار آرومی که بهش وارد کرد، سعی کرد توجه جیسونگ رو به خودش جلب کنه.
" دوست داری راجبش حرف بزنیم؟"
هیونجین با آرامش گفت و با حوصله منتظر جوابی از طرف جیسونگ موند.
جیسونگ بدون کوچکترین واکنشی به هیونجین که دوست مشترکش با چان بود نگاه کرد. چشمهایی که تلاطمش کاملا برای هیونجین آشکار بود و علت حال و روز جیسونگ رو با صدای بلند توی گوشش فریاد میزد. هیونجین به خاطر داشت که جیسونگ یکی از روز های بهاری به مطبش اومده بود و از سرعت زیادی چان توی زندگی گله کرده بود، هیونجین متوجه ی مشکل پیش اومده شده بود.
" بهت کمک میکنم که دوباره جیسونگ خوش خنده ی ما بشی، فقط یادت باشه خودتم باید بهم کمک کنی باشه؟"
جیسونگ با اکراه سری تکون داد و نگاهش رو از هیونجین گرفت. خسته بود از گفتن حرفهای تکراری و خوشحال بود که هیونجین میتونست همه چیز رو از چشمهاش بخونه. اون بیشتر از چان میشناختش.
هیونجین بعد از نشستن پشت میز خودش به سمت دوست قدیمیش که با چشمهای نگران بهش خیره شده بود چرخید.
" یه روزی که بعید میدونم یادت باشه بهت گفتم آروم تر زندگیت رو پیش ببر، سرعتت باعث میشه زمانِ حال رو از دست بدی و نتونی اطرافت رو ببینی و نتونی لذت ببری و تو گوش ندادی، حالا نتیجه اش چیزیه که میبینی. چان جیسونگ میون راه مشترکی که داشتین رها شده و تو دیر متوجه نبودش شدی. سال پیش روزی که دیر به مهمونی تولدم اومده بودی و جیسونگ کل مهمونی تنها بود بهت گفته بود تایم کاریتو کمتر کن یادت میاد؟ چیزی که اتفاق افتاده تقصیر خودته، حداقل نصف بیشترش، چون جیسونگ نتونست دیگه پا به پات حرکت کنه و خسته شد."
چان با صورتی که بیشتر از قبل گرفته بود به هیونجین گوش سپرده و چشمهاش صورت لاغر و خسته ی جیسونگ رو نشونه گرفته بود. زمزمه هایی که جیسونگ قبل خواب زیر گوشش میکرد رو به یاد داشت.
" چانا یکم آروم تر زندگی کن."
" انقد سریع داری میری که نمیتونم بهت برسم."
" خیلی کم پیشمی."
مرور حرف ها و یادآوری گریه های آخر شبی جیسونگ میون آغوشش وقتی گیج خواب بود اون رو تازه به خودش آورده بود. با صورت شوکه شده به هیونجین نگاه کرد، زبونش بند اومده و رنگ از صورتش پریده بود و تازه متوجه شده بود که تمام این مدت بدون کوچکترین توجه ای به عزیزترینش اون رو به دنبال خودش میکشوند و حالا جایی ایستاده بود که جیسونگ کنارش نبود و بخاطر مشغله ی کاری متوجه نبودش نشده بود، حتی متوجه نشده بود که جیسونگ دیگه گله نمیکنه و توی سکوت ادامه میده.
چان با دستهای لرزونش لیوان آبی که هیونجین به دستش داد رو گرفت و یک نفس سر کشید، بهش نیاز داشت به نوشیدن آب خنکی که سوزش قلبش رو آروم کنه نیاز داشت اما کافی نبود.
- باید چیکار کنم هیونجین، من... باید چیکار کنم؟
" آروم تر برو. تو تمام ۲۴ ساعت زندگیتو وقف کارت کردی کمترش کن برات سخته چون آدمش نیستی ولی دلیل نمیشه نتونی اگر میخوای تو زندگیت داشته باشین کمترش کن. آروم تر پیشرفت کن.
با حلقه شدن دستهایی دور کمرش به زمان حال برگشت. جیسونگ حلقه ی دستهاش رو محکم تر کرد و میون دریای مشکی رنگ چشم های چان دنبال آرامش گم شدش گشت.
" چی باعث شده به هم بریزی؟ سر کار اتفاقی افتاده ؟ "
چان نفس عمیقی میون عطر پخش شده ی جیسونگ کشید و بدون توجه به اطرافش جیسونگ رو بیشتر به خودش چسبوند و بوسه ای روی لبهای براقش نشوند. بوسه ای سطحی اما طولانی.
- داشتم فکر میکردم.
" به چی ؟ "
- به گذشته
جیسونگ ضربه ی ملایمی به سر چان زد و اخم کرد.
"چقدر بگم بهش فکر نکن. نمیبینی الان من و تو خوبیم !
- فقط فکر میکردم اگر دیرتر متوجه میشدم چی میشد.
" خوبه که زود متوجه شدی."
جیسونگ خودش رو بالاتر کشید و گونه ی یخ کرده ی چان رو بوسید.
" خیلی وقته منتظری ؟ "
- نه زیاد. ولی اگر زیاد هم بود مشکلی نداشتم. من برای تو خیلی بیشتر از همه چیز وقت دارم.
چان تکیه اش رو از دیوار گرفت، دست جیسونگ رو میون دستش گرفت و توی جیب پالتوی خودش فرو برد. چتر رو کمی بیشتر به سمت جیسونگ گرفت تا از خیس نشدنش مطمئن بشه.
- امشب میریم خونه ی هیونجین.
" خوبه. خیلی وقته ندیدیمش"
جیسونگ دست آزادش رو زیر بارون برد. قطرات بارون روی دستش مینشست و صدای خنده های شیرین و دوست داشتنیش گوش های چان رو نوازش میکرد. چان عاشق بود، از ابتدای آشنایی عاشق بود و برای عشقش توانایی همه کار رو داشت.
YOU ARE READING
SKZ Scenario
Romanceهای^^ فقط یه برش کوتاه از زندگی چانگجینی داشتم که دوست داشتم جایی بذارمش و اره این شد که فعلا اینجام:) البته که هیچ ادعایی تو زمینه ی نویسندگی ندارم