مدتی میشد که هیونجین، هیونجین همیشگی نبود.
از روحیه شاد و جنب و جوش های همیشگیش و خنده های بلندش که گوش رو نوازش میکرد خبری نبود.
خسته از تمرینهاش بر میگشت و بعد از خوش و بش کوتاهی با پسر کوچیک تر گوشهای مینشست و توی افکارش غرق میشد و یا زودتر از همیشه به خواب میرفت؛ این مسئله سونگمین رو به شدت به فکر فرو برده بود و تمام طول یک هفته ای که این تغییرات رو توی دوست پسرِ دوست داشتنیش دیده بود موفق به کشف مشکلش نشده بود چون هیونجین حرفی نمیزد و یا با گفتن " چیزی نیست کوچولویِ من " اون رو دست به سر میکرد. ولی سونگمین تصمیمش و گرفته بود و قرار بود وقتی هیونجین اومد باهاش صحبت کنه و هر طور شده علت غم نشسته توی چشمهای زیبای هیونجین رو بفهمه.
با شنیدن صدای زنگ، درِ یخچال و بست و به سمت در خونه به راه افتاد.
با باز کردن در خونه هیونجین با شونه های افتاده و سری که پایین انداخته بود وارد شد و بدون توجه به سونگمین کیف و کفشش رو گوشه ای رها کرد و به سمت اتاقشون رفت؛ کوبیده شدن در اتاق سونگمین رو از بهتزدگی بیرون آورد و بدون از دست دادن زمان بیشتری به سمت اتاق پا تند کرد.
با وارد شدنش به اتاق هیونجین با تیشرت سفید رنگی که از تنش خارج کرده بود چشمهاش و پاک کرد و کناری انداخت.
- الان اصلا حوصله ی صحبت کردن ندارم بیبی میشه تنهام بذاری.
هیونجین بدون اینکه سرش و بالا بیاره گفت و منتظر خروج سونگمین شد.
فشاری که توی کلاس هاش از طرف آدمهای به ظاهر دوست و همگروهیهاش بهش وارد میشد انقدر شدید و سنگین بود که قلب قویش ترک برداشته بود و اصلا نمیخواست سونگمین عزیزش این روی شکسته و داغونش رو ببینه.
با قرار گرفتن یک جفت پا جلوش، پیچیده شدن دستهای کوچیک دورش و قرار گرفتن سرش روی سینه ی سونگمین و شنیدن صدای تپیدن قلبش زیر گوشش سد بغضش رو شکوند و باعث شد با صدای بلند به گریه بیوفته.
گریه ای که قلب کوچیک سونگمین رو شکوند و پا به پاش اشک ریخت. اولین دفعه ای نبود که هیونجین رو این شکلی میدید ولی اولین دفعه ای بود به این شدت هق هق میکرد و زیر لب اسم سونگمین و صدا میکرد و جمله ی متنفر بودن از خودش رو زمزمه میکرد.
تنفری که سونمگین حتی علتش رو هم نمیدونست. ضربه های آرومی پشت هیونجین زد و پشت موهاش رو تا زمانی که دلش سبک بشه نوازش کرد.
تایم زیادی گذشته بود و گریه های سوزاننده ی هیونجین تبدیل به فین فین های بینیش شده بود.
+ بهتری؟
سونگمین پرسید و بوسه ای روی گیجگاهش نشوند. هیونجین سرش رو از اغوشش بیرون آورد و با چشمهای پف کرده و قرمزش از پایین به پسر کوچولوی دوست داشتنیش نگاه کرد. پسری که با تمام مشکلاتی که توی زندگی داشتن یا براشون پیش میومد ساخته بود ولی لبخندهاش از بین نمیرفت.
سرش رو برای جواب مثبت تکون داد و لبخند کم جونی تحویلش داد.
- ببخشید نگران و اذیتت کردم .
+ چی باعث شده اینجوری اذیت بشی و از خودت متنفر؟
چشمهای هیونجین نم اشک به خودش گرفت و با صدای بغض دارش ترجیح داد همه چیز رو تعریف کنه تا بار سنگین قلبش کمی سبک تر بشه.
- بخاطر- بخاطر تمرین هایی که میکنم پیشرفت کردم این و که میدونی؟
سونگمین سری تکون داد و چشمهای خیس پسر بزرگ تر رو بوسید.
- خب این پیشرفت به مزاج کسی خوش نیومد و همش میگفتن مربی بخاطر ویژوال منه که برای مسابقه ی بین شهری انتخابم کرده. هر روز، هر ساعت، هر دقیقه این رو تکرار میکردن و ازم فاصله میگرفتن. اصلا از فاصله گرفتنشون ناراحت نشدم ولی این که این حرفها رو مدام تکرار میکردن با این که می دیدن چطور دارم تلاش میکنم قلبم رو میشکوند و باعث شد از خودم و چهرم متنفر بشم. سونگمینا خیلی درد داره چشمهاشون رو روی تلاش های بی وقفه و شبانه روزیم ببندن و اینو بگن! من حتی بخاطر این مسابقه بعضی شب ها تنهات گذاشتم که کاش نمیذاشتم، فهمیدم ارزشش رو نداشت..
- میدونی میخواستم از گروه خارج بشم ولی مربی نذاشت و گفت نمیتونه این اجازه رو بده، گفت فقط باید یکم دیگه صبر کنم قول میده که دیگه پیشنهاد مسابقه ای رو بهم نده.
سونگمین تو سکوت به دل آزردگی هیونجین گوش کرد و حرفی نزد. هیونجینش عمیقا دل شکسته بود و ایده ای نداشت چطوری میتونه این مشکل رو حل کنه.
لبخند مهربونی به چشمهای منتظر هیونجین زد، کنارش نشست و دستهای کشیده اش رو تو دستش گرفت.
- جینیا. تو پر استعداد ترین و پر تلاش ترین پسری هستی که میتونه توی دنیا وجود داشته باشه، من تمام تلاشها و زحمت هایی که کشیدی رو با چشمهام دیدم و انقدری میشناسمت که بدونم نرقصیدن چقدر بهت آسیب میزنه چون تو نصف درگیری های ذهنیتو باهاش حل میکنی و آروم میشی. اما میدونی که تو هر چقدر پیشرفت کنی و بالا تر بری مثل همین آدم هایی که میگی قرار بهت همچین حرفایی حتی بدتر بزنن چون که بهت حسودی میکنن! اون موقع میخوای چطور دووم بیاری. چرا به حرف همچین آدم هایی توجه میکنی وقتی آدمهایی دورت هستن که همه جوره دوستت دارن و براشون با ارزشی، چرا همیچین آدمهایی رو توی انتهایی ترین قسمت ذهنت میذاری و به فراموشی میسپری و آدم های بی ارزش رو برای خودت پر رنگ میکنی. هیونجینا آدم های سمی زندگیت رو بهشون بی اهمیت باش و به پیشرفت خودت برس و مطمئن باش من همه جوره حمایتت میکنم.
هیونجین به پسر کوچولوی عزیزش که زیبا صحبت میکرد خیره شده بود و دوییدن مایع گرم عشق و آرامش رو توی قلبش حس کرد. بودن سونگمین مثل نوشیدن شیر عسلی بود که وقتی سرما میخورد مادرش به دستش میداد تا تک تک دردهای جسم و روحش و آروم کنه.
دستش رو از میون دستهای سونگمین بیرون اورد و پشت گردنش گذاشت و لبهای بی تابش رو به لبهای آرامش بخش ترین شخص زندگیش رسوند لبهایی که کلمات زیبا رو به زبون میاورد و قلب درد گرفته و زخمیش رو التیام میبخشید. بوسید و بوسید و قلب کوچیک سونگمین رو به بازی گرفت.
YOU ARE READING
SKZ Scenario
Romanceهای^^ فقط یه برش کوتاه از زندگی چانگجینی داشتم که دوست داشتم جایی بذارمش و اره این شد که فعلا اینجام:) البته که هیچ ادعایی تو زمینه ی نویسندگی ندارم