نیمه شب بود. جنگل با تابش نور مهتاب روشنایی نسبی به خودش گرفته بود. فلیکس به درخت تنومندی تکیه زده و سرش رو روی پاهایِ جمع شدش گذاشته بود، چشمهای آبی رنگش مهمون اشکهای ریز و درشت شده بود و گونه ی صورتی رنگش رو نمناک میکرد.
زمان زیادی رو صرف خیره شدن به جسد بی جون چانگبین کرده بود و گذر زمان ضربان قلبش رو تند و نامنظم میکرد، عمیقا ترسیده و لباسش رو بین انگشتهای کوچیکش مچاله کرده بود، تنها امیدش پایین و بالا شدن سینه ی چانگبین بود که نشون از نفس کشیدن آرومش میداد. تکونی به خودش داد و به بدن چانگبین نزدیک تر شد، نگاهی به گردن غرق خونش انداخت دست لرزونش رو نامطمئن به زخمی که خودش باعثش بود نزدیک کرد و با آستین لباسش گردن به خون نشسته ی چانگبین رو کمی پاک کرد ترسیده از منظره ی رو به روش انگشتهای کوچیکش رو روی زخم کشید و به خاطر بسته شدنش نفس حبس شده اش رو بیرون فرستاد.
" بینی چرا بیدار نمیشی؟ " فلیکس آروم زمزمه کرد و گونه ی نسبتا سرد پسر بزرگتر رو نوازش کرد.
" ببخشید... بازم کنترلم رو از دست دادم. "
اشکهای تازه نشسته روی گونه هاش رو پاک کرد و سرش رو روی سینه ی لختش گذاشت.
" بینی، چرا این دفعه انقدر طول کشید، قول میدم برای کنترل کردن خودم بیشتر تلاش کنم."
با بغض نشسته توی گلوش حرفی که روی قلبش سنگینی میکرد رو زمزمه کرد و بینیش رو بالا کشید.
سر از سینه ی چانگبین جدا کرد و لبهای خیس شده از اشکش رو روی لبهای بی رنگ چانگبین نشوند و بوسه ی نصفه و نیمه ای رو باهاش شریک شد؛ قبل از این که برای جدا کردن لبهاش اقدامی کنه دستی پشت گردنش قرار گرفت و مانع دور شدنش شد. چانگبین به بوسه ی شیرین دونه ی برفش جواب داد و بوسه ی عمیقی رو شروع کرد بوسه ای لبریز از عشق و دلتنگی چند ساعته، سخت هم دیگه رو میبوسیدن و حرکت دست چانگبین روی بدن بلوری فلیکس اون رو از زنده بودنش مطمئن میکرد، فلیکس به خاطر کمبود اکسیژن فشاری به شونه ی چانگبین وارد کرد و کمی ازش فاصله گرفت.
" چرا انقد طول کشید تا خوب بشی؟" فلیکس میون نفس نفس زدنهاش گفت و منتظر به چشمهای رنگ شب چانگبین خیره شد.
" چون این دفعه بد جایی چنگ انداختی گرگ کوچولو " چانگبین با صدای گرفته و خش دارش زمزمه کرد. بدون جدا کردن فلیکس از خودش از روی زمین بلند شد، فلیکس پاهاش رو دور کمر چانگبین و دستهاش رو دور گردنش حلقه کرد و سرش رو توی گردنش پنهان کرد. جای چنگالش که روی گردن چانگبین خودنمایی میکرد رو بوسید و به شونش تکیه داد.
"متاسفم."
" نباش دونه ی برفم، چیزی برای تاسف وجود نداره تو یه گرگ کوچولویی که هنوز کنترلی رو خودت نداری و من وظیفمه ازت مراقبت کنم و بهت آموزش بدم."
" اما این دفعه خیلی طول کشید تا خوب بشی!"
" گفتم که بدجایی رو هدف گرفتی."
" اما تو میتونستی جلوم و بگیری."
" آره ولی باید بهت آسيب میزدم و این هرگز قرار نیست اتفاق بیوفته."
چانگبین گفت و تنگ تر فلیکس رو به خودش فشرد.
وقتی به کلبه ی چوبیشون رسیدن چانگبین بدون این که فلیکس رو پایین بذاره به سمت حمام رفت و بدن خسته ی خودش و فلیکس رو به دست گرمای آب سپرد، خون خشک شده ی روی بدنش و دست فلیکس رو تمیز کرد و بعد از شستن فلیکس از حمام خارج شد. فلیکس بی صدا به کارهای چانگبین نگاه میکرد و از اهمیتی که بهش میداد لذت میبرد. زمان زیادی از فهمیدن ماهیتش نگذشته بود و خشمی که بخاطر تبدیل های گاه و بی گاهش بهش حجوم می آورد باعث همچین مشکلاتی میشد اما چانگبین با حوصله و آرامش به همه چیز رسیدگی میکرد و با فلیکس مثل دونه برفی که هر لحظه امکان از بین رفتنش وجود داشت برخورد میکرد.
چانگبین پیراهن مردونه ی سفید رنگ خودش رو به تن ظریف فلیکس پوشوند و با حوله نم موهاش رو گرفت، موهای موج دار سفید رنگیش رو توی صورتش ریخت و بعد از خوابوندن فلیکس روی تخت و پوشیدن تنها یک شلوارک راحتی خودش رو به آغوش کوچیک و گرم فلیکس رسوند، سرش رو به سینش چسبوند و به صدای قلبش گوش داد.
انگشتهای فلیکس بین موهای نم دار و مشکی چانگبین حرکت میکرد و آرامش عجیبی رو بهش منتقل میکرد.
" خیلی دوستت دارم لیکسی."
فلیکس درجواب، پسر بزرگتر رو بیشتر به خودش چسبوند و بوسه ی طولانی روی موهاش نشوند.
YOU ARE READING
SKZ Scenario
Romanceهای^^ فقط یه برش کوتاه از زندگی چانگجینی داشتم که دوست داشتم جایی بذارمش و اره این شد که فعلا اینجام:) البته که هیچ ادعایی تو زمینه ی نویسندگی ندارم