"مـــــــــم... "ژان قصد داشت نفس بکشه که ییبو عمدا انگشتش رو بیرون کشید و سوراخش رو خالی گذاشت.
ابروهای شیائو ژان تو هم رفت و چشم¬هاش رو باز کرد و با ناباوری به ییبو نگاه کرد و نالید"چرا بیرون کشیدی؟"
ییبو جوابی نداد در عوض هر دو پاش رو گرفت و روی شونه¬هاش گذاشت. چشم¬های شیائو ژان گشاد شد و گونه¬هاش رنگ گرفت حالا که می¬دونست قراره تا چند لحظه دیگه به فاک بره یه کم احساس خجالت می¬کرد. ییبو لب¬هاش رو لیسید، به پوستهاشون که به هم مالیده میشد نگاه کرد، دیک¬هاشون با هم تماس پیدا می-کرد و با پریکام خیس شده بود.
ذهن ییبو خالی شد، کاملا به دام افتاده بود و نمی¬تونست به عقب برگرده. به آرومی خودش رو وارد کرد و شیائو ژان با احساس گرمایی که به آرومی بهش نفوذ می¬کرد نفس نفس زد. چیزی که داخلش میرفت با انگشت¬هایی که چند لحظه پیش داخلش بود خیلی فرق داشت. چشم¬هاش به خاطر ضخامت عضو ییبو خیس شد. کمرش قوسی پیدا کرد و با دست¬های رنگ پریده¬ به ملحفه¬ها چنگ زد.
ییبو با چشم¬های نیمه بازش بهش نگاه کرد. عرق از مو و صورتش چکه میکرد و دمای اتاق یک دفعه بالا رفته بود. انگیزه¬اش از همون لحظه با شهوت پوشیده شده بود. نمی¬تونست جلوی خودش رو بگیره و غرایزش افسارش رو به دست گرفته بود.
بعد از چند توقف برای داخل کردن دیکش بالاخره داشت تمام طولش رو وارد می-کرد. اتاق پر شده بود از صدای نفس نفس زدنشون و مغلوب حس گرمایی بود که پرش کرده بود.
شیائو ژان به طور غریزی باسنش رو حرکت داد تا بیشتر حسش کنه. ییبو متوجه اشتیاقش شد و خودش رو با توجه به تشنگی شیائو ژان حرکت داد. با گذشت زمان، پوست¬هاشون با صدای بلندتری به هم برخورد میکرد و حرکات ییبو حتی سریع¬تر و عمیق¬تر شده بود.
خرخرها، ناله¬ها، صدای چلپ چلوپ، جیر جیر تخت و هر صدایی که جو یه اتاق رو جذاب¬تر میکرد با هم مخلوط شده بود.
دمای بدن¬هاشون کم کم بالا ¬رفت و اصطکاک رو میشد احساس کرد، اونها حتی متوجه نشدن که چند بار اومدن اما هنوز هم ادامه میدادن. بدن هردوشون تشنه لذت بود و هیچکدومشون متوقف نشدن. اونها تازه لذتشون رو پیدا کرده بودن و حاضر نبودن تفاهمشون رو رد کنن.
...
انگشت¬ پاهای شیائو ژان خم شد و بدنش به خاطر چند بار اومدن میلرزید. از طرف دیگه ییبو نصف جعبه رو با دو جین کاندوم که برای اتاق بود تموم کرده بود.
برای اولین بار، شیائو ژان احساس رضایت می¬کرد. خب استقامت یه آلفا با یه زن و یه امگا خیلی متفاوت بود. اونها استقامتشون باهاشون برابر نبود. یا شاید چون هر دو جاودانه بودن استقامتشون با هم برابر بود و دلیل دیگه¬اش این بود که آلفا و امگا بودن و با هم سازگار.
هر دو در حالیکه بدن¬هاشون روی تخت افتاده بود نفس میکشیدن. شیائو ژان چشمهاش رو بست که ناگهان بدنش احساس سنگینی کرد. خیلی خسته بود و کمرش درد میکرد و بدنش رو نمی¬تونست حتی یک اینچ تکون بده. در حالیکه ییبو با چشمهای بسته نفس نفس میزد ناگهان یاد کاری که باید انجام میداد افتاد. چند دقیقه بعد از این مغزش لود شد بلافاصله چشم رو باز کرد تا شیائو ژانی که به خواب رفته بود رو ببینه.
فکر کرد«الان وقتشه!» یواشکی بلند شد و مراقب بود امگا بیدار نشه. قدم¬های سبکی برداشت تا به کفشش رسید و خنجر¬های آغشته به سمش رو اونجا پنهان کرده بود.
وقتی خواست برشون داره شیائو ژان حرف زد"هــم؟داری میری؟" و مچش رو درحالیکه لبا¬س¬هاش رو زیر و رو میکرد، گرفت. روی تخت نشست و پتو رو بالا گرفت تا خودش رو بپوشونه.
چشم¬های ییبو گشاد شد وحشت زده فکر کرد«چطوری؟خواب بود که»
شیائو ژان خمیازه کشید"اگه می¬خواستی بری می¬تونستی بیدارم کنی" به خاطر گرگ بودنش گوش¬هاش به کوچیکترین صدا حساسیت نشون میداد و خش خش بیدارش کرده بود.
ییبو با وحشت سیخ شد و تقریبا با لکنت گفت"ببخشید..."
شیائو ژان همونطور که چشم¬هاش رو میمالید خمیازه¬ای کشید و پیشنهاد کرد"اشکال نداره، قبل از رفتن اول باید دوش بگیری"
ییبو گفت"آه...آره..." و به سمت حموم رفت. با بستن در آهی از سر آسودگی کشید و نمی¬دونست که کشتنش انقدر سخته. خب بالاخره با یه قاتل درجه یک طرف بود. حمله¬ی یواشکیش جواب نداده بود و حالا باید برنامه¬ی دیگه¬ای می¬ریخت.
چند دقیقه بعد از دوش گرفتن حوله¬ای برداشت و میخواست نیم تنه¬اش رو کامل بپوشونه که ناگهان در باز شد.
شیائو ژان فریاد زد"بازداشتی!"
چشم¬های ییبو گشاد شد و پشتش به شیائو ژان بود. کمی وحشت زده شده بود چون هیچ سلاحی برای استفاده نداشت.
ژان فریاد زد"دست¬هات رو پشت سرت بذار و صورتت رو برگردون!"
ییبو به آرومی حوله رو رها کرد و آب دهنش رو قورت داد و کاری که گفت رو انجام داد. به آرومی برگشت و از دیدن چیزی که قرار بود مقابلش قرار بگیره کمی اضطراب داشت. وقتی بالاخره برگشت، فکش افتاد. شیائو ژان با پوزخند گشادی روی صورتش با اسلحه¬ای که با دو انگشت درست کرده بود، چشم¬هاش رو به پایین تنه-اش دوخته بود.
لب¬هاش رو به آرومی لیسید و لب پاییشن رو گاز گرفت و سوت زد.
ییبو احساس آرامش کرد، فکر میکرد قراره بمیره چون شیائو ژان از هویتش با خبر شده. همونطور که پوزخند کوچیکی روی صورتش نقش بسته بود آهی کشید و سمتش رفت. درحالیکه شیائو ژان هنوز هم چشمش به «چیـزش» بود.
وقتی ییبو در نهایت مقابلش ایستاد، هر دو مچ شیائو ژانی که حواسش به منظره زیبای پایین تنهاش بود گرفت و با یک دست پشت سرش قفل کرد و با دست دیگه-اش لپهای باسنش رو نوازش کرد.
لبش رو به گوشش فشار داد و با نفس¬های سنگینی زمزمه کرد"میدونی که اسلحه¬ی من بهتر از تفنگ تو هدف گیری میکنه" بازوهاش رو تا کمرش حرکت داد و مرد رو سمت خودش کشید تا بدن¬هاشون به هم فشرده بشه.
شیائو ژان با دیدن گوی¬های قرمزی که بهش خیره شده بود دوباره سیخ شد. پاهاش از نگاه خیره¬ و اغواکننده¬ای که مستقیما بهش نگاه میکرد لرزید، به علاوه آب¬هایی که از موهای خیس ییبو میچکید، بیشتر تحریکش میکرد.
"مـــم"لب¬هاشون رو به هم رسوند، نالید و بشدت و پراشتیاق به هم فشارشون داد. ییبو چشم¬هاش رو بست و مرد رو همراه خودش به حمام کشید. اونجا تمام شبشون رو تا سپیده دم سپری کردن و همدیگه رو با صداهای مختلف غرق لذت کردن.
YOU ARE READING
ENCOUNTER
Vampire─نام فیکشن:࿐🐺ENCOUNTER🐺࿐࿔ ─کاپل: ییـــژان ─ژانر: امپرگ، اسمات، خونآشامی گرگینه، رومنس، فانتزی ─نویسنده: ᴋɪᴍɴɪᴇʟʟᴇ88 ─مترجم: ꜱᴇʙᴀꜱᴛɪᴀɴ ─روز آپ: 5 شنبه ─یک بار ییبوی ده ساله توله گرگی رو دید که داشت وارد جنگل میشد، تا زیر نور ماه کامل دنبالش کرد...