شیائو ژان ساعتش رو چک کرد، تو لابی نشسته بود و منتظر بود تا آلفا بعد از بردن مادرش به آپارتمان جدیدشون پیشش برگرده. هنوز نمیخواست خودش رو نشون بده چون ممکن بود مادرش برای همه چیز آماده نباشه یا ممکن بود باعث یه شوک بشه و وضعیتش رو بدتر کنه. طولی نکشید که صدای زنگ آسانسور به صدا دراومد و مردش از آسانسور خارج شد و سمتش راه افتاد. شیائو ژان لبخندی زد و از روی صندلی بلند شد"حالش چطوره؟"
"داره استراحت میکنه" کمی آشفته بود، شقیقه سمت چپش رو ماساژ داد تا از درد ناراحت کنندهای که از دیشب آزارش میداد، راحت بشه.
ژان همونطور که ساعتش رو چک میکرد جواب داد"اوه متوجه شدم" و بعد به ییبو نگاه کرد؛ ابروهاش تو هم رفت و متوجه شد آلفاش کمی ضعیف به نظر میرسه. با نگرانی پرسید"خوبی؟" سرش رو کج کرد تا به صورتش نگاه کنه و شونههاش رو گرفت.
ییبو لبخندی زد و سرش رو تکون داد"خوبم... فقط" مکثی کرد و با چشمهای نیمه باز به امگای نگرانش نگاه کرد، خندید"این قیافه چیه دیگه؟"
ابروهای شیائو ژان تو هم رفت و بینیش رو چین انداخت"من اینجا نگرانتم و تو فقط میخندی؟"
ییبو نیشخندی زد و نوک بینیش رو نیگشون گرفت"من خوبم. فکر کنم یکم گرسنه باشم" و دست ژان رو گرفت.
ژان آهی کشید"باید زودتر میگفتی، میتونیم قبل از اینکه برگردیم مقر غذا بخوریم" و خواست ییبو رو دنبال خودش بکشه که ییبو عقبش زد و نگاه گیج ژان نصیبش شد"خب غذا بهم انرژی میده اما برای یه خون آشام کافی نیست" و اعتراف کرد"خب... آم چند روزیه خون نخوردم"
ژان بیگناه سرش رو کج کرد و ابروهاش رو بالا انداخت.
ییبو لب پایینش رو گاز گرفت و سعی کرد خندهاش رو کنترل کنه و به امگاش نگاه کرد که سعی داشت حرفش رو تحلیل کنه"اوه.. مهم نیست، بیا بریم" نتونست خندهاش رو کنترل کنه، جفتش اونقدر بامزه بود که نمیتونست تحمل کنه و ممکن بود هر لحظه درسته قورتش بده. شروع به راه رفتن کرد تا فکر بوسیدنش رو از سرش بندازه که ژان جلوش رو گرفت"نوع خاصی از خون رو که نمیخوری؟" با سوال ناگهانی ژان فکش افتاد. امگا همین الان چه پیشنهادی بهش داده بود؟
با گیجی گفت"... اوه... آره؟"
ژان درحالیکه به زور ییبو رو سمت دستشویی کشوند و دورترین اتاقک رو انتخاب کرد، گفت"پس بیا"
ییبو هنوز گیج و مبهوت بود، به امگا که داشت کتش رو از تنش درمیاورد و روی آرنجش مینداخت نگاه کرد، مرد سراغ دکمههای پیراهنش رفت و سه دکمه اولش رو باز کرد و پوست زیبا و لطیفـش رو نشون داد. آب دهن آلفا راه افتاد، چند روزی بود که تشنه بود، اما هنوز اونقدری عقل داشت که گاردش رو پایین نیاره و به چیزی که مقابلش بود حمله نکنه.
CZYTASZ
ENCOUNTER
Wampiry─نام فیکشن:࿐🐺ENCOUNTER🐺࿐࿔ ─کاپل: ییـــژان ─ژانر: امپرگ، اسمات، خونآشامی گرگینه، رومنس، فانتزی ─نویسنده: ᴋɪᴍɴɪᴇʟʟᴇ88 ─مترجم: ꜱᴇʙᴀꜱᴛɪᴀɴ ─روز آپ: 5 شنبه ─یک بار ییبوی ده ساله توله گرگی رو دید که داشت وارد جنگل میشد، تا زیر نور ماه کامل دنبالش کرد...