قسمت سی و سوم: روز 3

326 112 10
                                    


ییبو با دیدن عکس، دندون­هاش رو بهم فشرد و دستاش رو از عصبانیت مشت کرد"لعنتی!" وقت تلف نکرد و به سرعت دوید. می­دونست امگاش کجا رفته، حتی به آدرس نیم نگاهی هم ننداخت و لعنت، اگه امگاش یه خراش برمی‌داشت ژائو شوان رو می­کشت و اونقدر تیکه تیکه­اش می‌کرد تا کسی نتونه بشناستش.

دکمه‌ی ساعت رو فشرد و به هایکوان وصل شد، همونطور که به سمت آسانسور می‌دوید غرید"گه، نقشه تغییر کرده!"

هایکوان جواب داد"دریافت شد!"

کف دست­هاش عرق کرده بود و دندون‌هاش رو به هم فشار می‌داد، دستش رو مشت کرد و بی­قرار بود تا اینکه آسانسور طبقه همکف متوقف شد. بلافاصله از ساختمون بیرون دوید، حتی نگاهی هم به نگهبان­هایی که حالش رو می­پرسیدن نکرد.

وقتی مقابل ماشین رسید هایکوان هم رسیده بود. هایکوان با دیدن بی­قراریش گفت"مشکل چیه؟"

زبونش رو گاز گرفت"فاک! فاک! فاک!" خشم داشت آرامشش رو ازبین می‌برد، لعنتی الان باید کنار جفتش می‌بود. داد زد"بیا بریم، امگام تو خطره!" و سمت صندلی راننده رفت. هایکوان سوالی نپرسید و بلافاصله روی صندلی کنار راننده نشست. وقتی در بسته شد، ییبو ماشین رو روشن کرد و با سریع­ترین سرعتی که تونست رانندگی کرد.

...

ژان سعی کرد خودش رو از آغوش ژائو آزاد کنه تا ساعتش رو لمس کنه و حداقل به ژوچنگ پیامی بفرسته، اما ژائو بلافاصله متوجهش شد. قهقهه­ای زد و لب‌هاش رو به کنار گوشش فشرد"اوه، می‌خوایی نیرو کمکیت رو صدا کنی؟"

ژان فقط زبونش رو گاز گرفت، می­خواست بهش فحش بده و از شرش خلاص بشه اما الان تو خطر بود. بازوهای ژائو که دور بدنش پیچیده شده بود بیش از حد قوی بود و چون باردار بود قدرتش از همیشه کمتر شده بود و نمی­تونست بهش غلبه کنه.

با صدای بلندی گفت"خب، خب. چرا پرده­ها رو نکشیم؟ ممکن بیرون باشن و اینطوری لذتمون رو خراب می‌کنن"

ژان دعا کرد که حداقل ییبو رو برای آخرین بار قبل از مرگش ببینه ، چون می‌دونست مقابل پنجه­های تیزی که آماده‌ی ضربه زدن به گردنش بودن شانس پیروزی نداره. دعا کرد حال پدر و مادرش خوب باشه و برای مرگش اذیت نشن و وقتی مرد همه چیز تو آرامش باشه.

"لعنتی!" ژوچنگ با کشیده شدن پرده و بسته شدن دیدش فحشی داد. باید به مرد شلیک می‌کرد حتی اگه نمی­تونست به مناطق حیاتیش شلیک کنه باید فلجش می‌کرد اما منتظر بود تا حداقل مرد موقعیت­های حیاتیش رو در دسترس قرار بده؛ اما الان خیلی دیر شده بود و دیدش مسدود شده بود.

همونطور که مرد رو نفرین می‌کرد، ناگهان صدای خش خشی رو از پایین درخت شنید و با دیدن مردی که پایین درخت بود و بازوش رو به درخت تکیه داده بود، چشم­هاش گشاد شد و با دیدن این که مرد یه خون آشامه دهنش رو جمع کرد اما خیلی دیر شده بود. مرد با چشم­های قرمزش بهش نگاه می‌کرد و ماه صورت به شدت جذابش رو روشن می‌کرد.

مرد زمزمه کرد"اوه، سلام" ژوچنگ با شوک خواست تفنگش رو سمتش نشونه بگیره که مرد دیوونه وار دستش رو تکون داد.

"من دشمن نیستم! من با ییبوئم، وانگ ییبو!" و چشم­هاش رو بست و منتظر شلیک موند. وقتی گلوله­ای رو حس نکرد، کمی چشم­هاش رو باز کرد تا بهش نگاه کنه.

هایکوان دستش رو پایین آورد و آه آسوده­ای کشید و بعد دوباره به مردی که داشت فحش می‌داد، نگاه کرد "لعنت!"

از موجود زیبایی که کاملا با تعادل روی شاخه درخت ایستاده بود، پرسید"خوبی؟"

"نه! اصلا خوب نیستم!" مرد بار دیگه وقتی با تنفگش به پنجره نگاه کرد و دید پرده­ها کنار نرفتن فحشی داد.

ژوچنگ توجهش رو جلب کرده بود، ماه روی گرگ زیبای امگایی که روی شاخه درخت ایستاده بود، می‌تابید و محسور کننده نشونش می‌داد. با دیدن اینکه چقدر محو این موجود زیبا شده، تو دلش خندید. از درخت بالا رفت و روی شاخه پایین­تر از امگا قرار گرفت و بهش نگاه کرد"من هایکوانم، از آشنایی باهات خوشحالم"

امگا نگاه خشمگینش رو بهش انداخت و دوباره حواسش رو به پنجره داد، با ابروهایی تو هم زمزمه کرد"ژوچنگ"

امگا رو اذیت کرد"چرا این قدر بداخلاقی؟"

اما امگا زبونش رو گاز گرفت"تو خودت چشم داری می‌تونی ببینی"

پوزخندی زد و زمزمه کرد"آره، یه آدم عصبی می‌بینم" و بعد تفنگش رو به سمتی که مرد هدف گرفته بود، گرفت. پرده­ها کشیده شده بودن اما هایکوان می‌تونست سایه افراد داخل اتاق رو به وضوح ببینه، حتی می­تونست سایه ییبویی که وارد اتاق شده بود رو تشخیص بده. به امگا نگاه کرد و پرسید"نمی‌تونی سایه داخل رو ببینی؟"

امگا فقط سری تکون داد، دندون­هاش رو از عصبانیت روی هم فشار داد. هایکوان آهی کشید و روی شاخه­ای که ژوچنگ ایستاده بود پرید، همونطور که بازوش رو گرفته بود پشت سرش ایستاد و باعث شد مرد تفنگش رو پایین بیاره. پشت گوشش زمزمه کرد"مضطرب نباش، آرامشت رو حفظ کن"

امگا حس کرد برقی از بدنش رد شده و با حس نفس گرمی پشت گوشش بدنش لرزید"تو چی..." می‌خواست جوابش رو بده که هایکوان کمرش رو گرفت.

آلفا یادآوری کرد"مراقب باش، ممکنه بیفتی" لبخند شیرینی بهش زد"عصبی شدن و مضطرب بودن باعث میشه جای هدف به یکی دیگه آسیب بزنی"

امگا لال شد و برای لحظه­ای لحن آرام­بخش آلفا باعث شد عصبانیتش فروکش کنه. هایکوان با حس کردن حرکت کمر امگا و به دنبالش نفس نفس زدنش، لبخندی زد. می­دونست داره خودش رو آروم می‌کنه"همینه، الان بهتر شد" بار دیگه بازوی امگا رو بالا کشید تا تفنگ رو سرجای خودش قرار بده و راهنماییش کرد"حالا تمرکز کن"

ENCOUNTERWhere stories live. Discover now