پارت چهل و نهم: زایمان شیائو ژان

504 113 6
                                    

دو ماه از حادثه‌ای که تو مقر ژان افتاده بود، میگذشت.
حالا کارمندهای جدید و قدیمی ژان، هایکوان و ژوچنگ تو اتاق نشمین جمع شده بودن و منتظر خبرهای بزرگ بودن. خب، به نوعی یه تعطیلات برای همه به حساب میومد چون رئیس قبیله گرگ در حال زایمان بود. حدود 5 ساعت بود که رفته بودن و خبری ازشون نبود. همه تو اتاق نشیمن نشسته بودن و چشمهاشون به صفحه نمایش بود و منتظر تماس ویدیویی بودن. بعضی‌ها هیجان زده بودن و بعضی‌ها از انتظار بغض کرده بودن و بعضیهاشون برای سلامت ژان دعا می‌کردن.
هایکوان زمزمه کرد"امیدوارم مشکلی تو زایمانش نداشته باشه" و آهی کشید.
ژوچنگ که کنارش نشسته بود بهش خیره شد و با گیجی پرسید"چرا؟" تا اونجایی که میدونست درد داشتن موقع زایمان طبیعی بود.
"خب میدونی. خونآشامها نسبت به آدمای عادی خیلی قویترن، مادر می‌تونه حتی موقعی که حاملست بمیره، اما ژان یه گرگه، تونست تمام چرخه سه ماهه بارداریش رو تحمل کنه. اما نمیشه گفت واقعا کار آسونی در پیش داره"
ژوچنگ با اعتماد به قدرت بهترین دوستش گفت"ژان قویه، از پسش برمیاد"
...
شیائو ژان از اینکه جفتش رو کنارش داشت خوشحال بود، آلفا با فرومون‌های غلیظش از امگا حمایت می‌کرد و هربار که ردی از خستگی روی صورت شیائو ژان می‌نشست، با کلمات شیرینی رو برای تشویقش، زمزمه می‌کرد.
بعد از حدود نیم ساعت تحمل درد، ییبو حتی یک لحظه هم دست شیائو ژان رو رها نکرد. بی‌قرار از روی صندلی بلند شد و سعی کرد تا با وجود پارچه‌ای که پایین‌تنه‌ی شیائو ژان رو می‌پوشوند، سرک بکشه.
قبل از اینکه شیائو ژان از هوش بره صدای گریه‌ی نوزاد رو شنید. ییبو از شنیدن گریه پسرش خوشحال شد، اما وقتی حس کرد دستی که چند لحظه پیش بغل کرده بود ضعیف شده، لبخندش رو خورد، بعد صدای مانیتوری رو که نبض رو کنترل می‌کرد، به صدا دراومد.
نبض ژان داشت به آرومی کم می‌شد. زانوهای ییبو وحشت زده با شنیدن صدای مانیتور و صدای قدمهای پرستاراها و پزشکها، ضعف کرد.
چه اتفاقی داشت میفتاد؟ چرا خطوط روی مانیتور به امواج کوچیک تبدیل می‌شد؟ میخواست کنار جفتش بمونه اما به اجبار از اتاق عمل بیرون شد. نه! میخواست بمونه! اما بیرونش کرده بودن و در رو روی صورتش بسته بودن اما التماس می‌کرد تا در رو باز کنن و بذارن داخل بمونه.
قرار بود روز شادیشون باشه اما چرا اینطوری شد؟
والدین ژان سریع بهش نزدیک شدن و بغلش گرفتن. پدر ژان پرسید "پسرم چی شده؟" و پشتش رو مالید تا آرومش کنه.
سر ییبو پایین بود و چشمهاش اشکی، دستهاش رو مشت کرد و ناخنهاش رو تو دستش فرو کرد و گریه کرد"بـ... بعد از... به دنیا اومدن بچه، نبضش یهویی کم شد"
مادر ژان نفس نفس زد و اشک تو چشمهاش جمع شد. قبل از اینکه اشکهاش جاری بشه با لبهایی لرزون پرسید"خـ... خوبه؟"
ییبو سرش رو تکون داد"نمیدونم مامان... نمیدونم!" با ناراحتی گریه کرد و میخواست دوباره به داخل برگرده و تو گوش جفتش زمزمه کنه تا تسلیم نشه، اما نمی‌تونست.
پدر ژان با اشکهاش مبارزه کرد و اون دو نفر رو که گریه می‌کردن بغل کشید. اون هم ترس از سلامتی ژان داشت اما ضعیف بودنش در مقابل اون دو نفر فقط باعث بیشتر شدن نگرانیشون می‌شد. برای همین آهی کشید و به اونها کمک کرد تا بلند بشن رو رو پاهاشون بایستن.
به همسرش گفت"پسر ما قویه، اون سالم بیرون میاد" و بعد رو به ییبو کرد"بهش اعتماد داری؟"پشتش رو مالید"حالش خوب میشه. نفس عمیق بکش و آروم باش"
...
خیلی نگذشته بود که دکتر بیرون اومد.
ییبو با شنیدن باز شدن در به سرعت بلند شد، چشمهاش از گریه متورم شده بود. وقتی تاری دیدش برطرف شد بلافاصله سمت دکتر رفت "دکتر چی شد؟ خوبه؟جفتم چطوره؟"
دکتر ماسکش رو برداشت و آهی کشید"آقای شیائو خوبه. اما یکی دو روز طول می‌کشه تا بیدار بشه. به دنیا آوردن یه خون آشام بدنش رو خسته کرده. برای همین وقتی به هوش بیاد به استراحت زیادی احتیاج داره و هر از گاهی باید معاینه بشه. ممکنه بعد یک ماه یا بیشتر خوب بشه. الان بر میگردونیمش اتاقش، پس خیالتون راحت باشه" آخرین لبخند رو بهشون زد و تنهاشون گذاشت. اما قبل از اینکه دور بشه گفت"اگه میخوایید بچه رو ببینید تو بخش مراقبت ویژه نوزادانه"
همه یه لبخند پهن زدن و یه نفس از سر آسودگی کشیدن و قلب سنگینشون رو سبک کردن. حداقل مطمئن بودن که حال ژان خوبه.

ENCOUNTERDove le storie prendono vita. Scoprilo ora