قمست بیست و نهم: حاملگی

448 130 4
                                    

هایکوان که هنوز سرش به پوشه گرم بود گفت"خب، برنامه چیه؟"

ییبو شونه­ای بالا اندخت"این اطلاعت رو به رهبرمون بده و بذار خودش به رهبرشون اطلاعات رو تحویل بده" و بدن خسته و نگرانش رو روی مبل انداخت.

"هوم فکر می‌کنی رهبرمون همه اینها رو باور می‌کنه؟"

ییبو همونطور که پیشونیش رو ماساژ می‌داد آهی کشید"آره، ما شواهد محکمی داریم"

وسط صحبت­هاشون ضربه‌ای به در خورد و متوقفشون کرد. ییبو به هایکوان نگاه کرد و با نگاهش پرسید که منتظر کسیه یا نه. هایکوان بی­خبر فقط شونه‌هاش رو بالا انداخت. خب، انتظار نداشت کسی جز عموش باشه، اما عموش بدون در زدن وارد اتاق می‌شد به هرحال اونجا دفترش بود.

کسی بعد از در زدن گفت"مدیر لیو؟"

"بله؟"

"جناب ژائو اینجاست" چشم­هاشون گرد شد، هدفشون دقیقا پشت در بود و منتظر باز شدن در بود. هایکوان بلافاصله سند رو تو کشو پنهان کرد و ییبو ایستاد تا در رو باز کنه.

به محض باز کردن در، ژائو شوان با ابروهای بالا رفته به حضور قاتل برترشون گله واکنش نشون داد و سلام کرد"هوم، خوشحالم که می­بینمتون آقای وانگ"

ییبو هم صورتش رو خنثی نگه داشت و دهنش رو مثل وانگ ییبویی که جلوی همه بود، بسته نگه داشت.

ژائو شوان سرش رو سمت هایکوان برگردوند"و آقای لیو" هایکوان همونطور که عرق سردی روی کمرش می­ریخت خم شد. مرد منشی چنان هاله­ای داشت که انگار می­تونست متوجه تمام اتفاقات اتاق بشه.

با سردی پرسید"دارم یه بازدید یکدفعه­ای از هر بخش می‌کنم، خوشحالم که قاتل حرفه­ای گله هم اینجاست. ماموریت چطور پیش رفت؟"

ییبو جلوی خودش رو گرفت تا عصبی نشه"خوب پیش میره" دلیل مرگ پدرش و تمام درگیری‌ها درست جلوی چشم­هاش بود پس باید خودش رو مهار می‌کرد. اما ییبو می­دونست که خشم اون رو به پیروزی نمی­رسونه پس خودش رو آروم کرد و دست مشت شده­اش رو تو جیبش مخفی کرد.

قبل از اینکه بهشون پشت کنه گفت"خب، امیدوارم واقعا خوب باشه. ازت انتظار زیادی دارم" بعد از مکثی اضافه کرد"دفعه بعد که دوباره سر می‌زنم منتظر شنیدن خبرهای خوبم" گفت و از اتاق خارج شد.

وقتی در بسته شد هر دو نفس راحتی کشیدن. هایکوان گفت"نفس گیر بود"

"نفس گیر؟" ییبو خندید"خب دیگه من میرم گه گه. مراقب باش، باید برم ببینمش. وقتی تاریخ رفتنمون مشخص شد برمی­گردم" کتش رو پوشید و خودش رو پوشوند تا پوستش رو از آفتاب پنهان کنه.

هایکوان بهش یادآوری کرد"مراقب باش"

وقتی بالاخره از اتاق بیرون اومد حس کرد چشمی روشه اما مردم اطرافش مشغول به نظر می­رسیدن. به عنوان یه قاتل درجه یک، حواس خون آشامیش تیز بود. می­تونست چشم­هایی که داشتن جاسوسیش رو می‌کردن حس کنه. زبونی رو لبش کشید و مسیری برای فرار از کسی که دنبالش می‌کرد پیش گرفت.

...

ییبو حوالی ظهر به بیمارستان رسید، تونسته بود از دست کسی که تعقیبش می‌کرد فرار کنه. وقتی وارد شد چشم­های ژان سمتش برگشت، مرد بزرگ­تر با دیدن خستگی جفتش پرسید"خوبی؟"

ییبو قبل از اینکه بازدمش رو با آهی طولانی بیرون بده سری تکون داد و به ژانی که نزدیکش می‌شد لبخند زد.

"مطمئنی؟انگار دنبالت کردن"

حق با ژان بود، ییبو آهی کشید و بعد از نشستن روی صندلی سرش رو روی پای مرد گذاشت. غر زد"کردن، تونستم از دستشون فرار کنم اما نمی‌دونم دفعه بعدی هم می‌تونم یا نه"

امگا بهش یادآوری کرد"خودت رو دست کم می­گیری دفعه بعدم می‌تونی انجامش بدی، ناسلامتی بهترین قاتلی!"

همونطور که چشم­هاش رو می­بست تا بهشون استراحت بده گفت"هوم. اینجا چطوره؟"

ژان همونطور که موهای آلفا رو نوازش می‌کرد گفت"حالم خوبه، فردا مرخص میشم"

ییبو ناگهان یاد موضوعی که با هایکوان گه صحبت کرده بود افتاد. با تکون تکون خوردنش باعث تعجب ژان شد"فکر می‌کنی با این نقشه مشکلی نداشته باشی؟" با نگرانی پرسید و دستش رو گرفت.

ژان ابروهاش رو تو هم کشید و با بی­خبری بهش خیره شد"آره کاملا خوبم. نگران نباش"

اما نگرانی تو بدن ییبو رخنه کرده بود، می­دونست ژان قویه چون یه گرگینه­ بود اما نمی­تونست نگران سلامتیش نباشه. تصور مرگش فقط به خاطر به دنیا آوردن بچه یه خون آشام آزارش می‌داد.

"اما اگه کسی بتونه جایگزینت برای انجام این کار بشه چی؟" تقریبا التماس کرد نمی­خواست امگا در خطر باشه خصوصا حالا که داشت بچه­اش رو حمل می‌کرد.

ابروهای ژان تو هم رفت" نه عزیزم نمی­تونم کسی رو در نظر بگیرم. مامان و بابا که نمی‌تونن پس به شوان لو و ژوچنگ هم نمی‌تونم بدم. خودم از عهده­اش برمیام، من از همه قوی­ترم"

ییبو آهی کشید و سرش رو پایین انداخت، راست می‌گفت. هیچکس بهتر از خودش نقشه رو نمی­دونست.

ژان خندید"تازه چنگ باهامه، هرچند وقتی اوضاع خطرناک بشه فقط نقش تک تیرانداز رو بازی می‌کنه. اما در کل می‌تونم مدیریتش کنم. من رتبه اولم یادته که؟"

ییبو برای بار nام آه کشید و چشم­هاش رو بست. انتخابی داشت؟خب، فقط می‌تونست به امگاش اعتماد کنه.

"و اگه نگران سلامتی من و بچه­ای ما هردومون خوبیم، هنوز تو مرحله اولیه­ام پس من خوبم. بچه مانع ماموریت نمیشه. یادت باشه که داریم این کار رو برای آیندمون انجام میدیم" و با بوسیدن سر آلفا بهش اطمینان داد.

ییبو با ناله جواب داد"هـــوم... باشه" می‌خواست استراحت کنه اما نمی­تونست ماموریتشون رو نادیده بگیره.

"بیا، دست از غر زدن بردار" خندید و سمت تخت بیمارستان رفت تا فضایی بهش بده. ییبو از روی صندلی بلند شد و با بغل گرفتن امگاش برای بار آخر آه کشید.

ENCOUNTEROnde histórias criam vida. Descubra agora