قسمت چهل و هشتم: پایان

359 101 6
                                    

ییبو برای چندمین بار پرسید"حالت خوبه؟" مرد رو تو بغلش آروم کرده بود.
ژان قهقهه آرومی زد"من خوبم لاو. این تویی که خوب نیستی" حتی وقتی ییبو سعی می‌کرد استرسش رو پنهان کنه اما باز قابل حس بود. با صدای نرمش بهش اطمینان داد"تو خوب نیستی. می‌دونم که نگران مادرت هستی اما فکر کنم حق با هایکوان باشه، اون نیاز به درمان مناسب داره"
زمزمه کرد"امیدوارم همین‌طور باشه" با چشمهایی که هرلحظه تهدید به اشک ریختن می‌کردن، امگا رو از پشت بغل گرفت. محکم بغلش کرده بود و فقط خدا می‌دونست که چقدر از دیدن تلاش مادرش برای کشتن جفتش، وحشت زده شده.
ژان با شنیدن صدای ضعیف بالا کشیدن بینیش، خندید و سر به سر آلفا گذاشت"الان مثل بچهها داری گریه می‌کنی؟" و پشتش رو به آرومی نوازش کرد.
همون‌طور که بینیش رو بالا میکشید، دم نصفهای گرفت"نه..."
ژان بهش خندید و چند سانتی ازش فاصله گرفت و صورتش رو تو دستش گرفت"نه، اما انگار قراره گریه کنی" خندید و خم شد تا چشمش رو ببوسه"ببین، تویی که حالت خوب نیست"
ییبو فورا موضوع رو عوض کرد و ازش دور شد"بگذریم باید بریم به پدر و مادرت سربزنیم"
ژان زمزمه کرد"اوه، درسته"
پس همهشون سمت اتاق پدر و مادر ژان رفتن، اتاق نزدیک نشیمن بود پس باید تمام حرفها رو شنیده باشن. چند ثانیه بعد از اینکه در زد پدرش در رو باز کرد. جو اتاق ناراحت کننده بود و شونه‌های پدر ژان آویزون بود، وقتی داخل اتاق رو نگاه کردن مادرش کنار تخت روی زمین افتاده بود و زانوش رو بغل کرده بود و گریه می‌کرد."ما..." قلب ژان با دیدن گریه مادرش شکست.
زن باشنیدن صدای ژان بلافاصله سرش رو بالا گرفت، سمتش دوید و محکم بغلش کرد"پسرم! تو خوبی! ببخشید، نتونستم کاری انجام بدم!" گریه کرد و شونه‌ی پسرش رو خیس کرد.
ژان با انرژی گفت"من خوبم مامان. حالم خوبه حتی یه خراش هم برنداشتم. نگران نباشید. ییبو تصمیم گرفته مادرش رو به توانبخشی ببره و خیلی زود همه چیز درست میشه، شما هم بعدش می‌تونید ببینیدش، هوم؟" بهش اطمینان داد، محکم بغلش کرد و ضربههای آرومی به کمرش زد. زن چیزی نگفت و همین‌طور گریه می‌کرد.
خندید"گریه بسه دیگه" کمی به خودش پیچید"آخ"
مادرش با شنیدن آخ پسرش از درد متعجب شد و فاصله گرفت. با نگرانی پرسید"چی شده؟"
ژان خندید، یه کم دردناک بود و فقط یه ثانیه بود، اما الان کاملا خوب بود"فکر کنم بچمون می‌تونه استرست رو حس کنه مادر. باید خوشحال باشی وگرنه عصبی میشه!"
زن خرخر کرد و اشکهاش رو پاک کرد، بعد سرش رو سمت شکمش پایین اورد"مامان بزرگ الان خوبه عزیزم. پس به مامانت درد نده، باشه؟" زن قربون صدقه‌ش رفت و نوازشش کرد.
ژان متعجب، لبخند گشادی زد"اوه، کار کرد!"انگار بچه داخل شکمش می‌فهمید حالش خوبه. ژان از روی شونه به پدرش نگاه کرد، میدید که پدرش داره خودش رو به خاطر اتفاقی که افتاده بود سرزنش می‌کنه، ممکن بود پدرش چیزی به زبون نیاره اما می‌تونست حسش کنه. آهی کشید، به پدرش نزدیک شد و بغلش گرفت"من خوبم بابا، میبینی؟ اتفاقی که یه کم پیش اتفاد تقصیر تو نبود، مگه نگفتی پدر ییبو خودکشی کرد؟خودتو فقط به خاطر حرفش سرزنش نکن. هوم؟" و دستی به پشتش کشید.
ییبو لبخند اطمینان بخشی بهش زد"بله بابا، تقصیر تو نبود"
آهی کشید و دستی به کمر ژان کشید و زمزمهوار گفت"باشه" خودش رو کنار کشید"حالا برو استراحت کن" و به سمت ییبو هلش داد.
ژان لبش رو آویزون کرد"همین الان از اتاق بیرون اومدم... دلم می‌خواد تو نشمین بمونم!"
ییبو با نگرانی پرسید"مطمئنی؟"
سرش رو تند تند تکون داد و خندید"آره، تازه بوی یه چیز خوشمزه داره به مشامم میرسه!"
حالا که بهش اشاره شده بود یادش اومد هدف اومدن مادر ییبو برای این بود که براش غذا درست کرده بود"درسته، مامان غذا آورده. ساک تو اتاق نشیمنه. شرط میبندم که خیلی زیاد پخته چون کیفش بزرگه" گفت و دست ژان رو گرفت و به آرومی به اتاق نشمین برگشتن. ییبو سمت پدر و مادر ژان برگشت"پدر، مادر شما هم بیایید"
با رسیدن به نشمین، ییبو، ژان رو مجبور کرد به آرومی روی مبل بشینه و بعد کیف رو به آشپز خونه برد. بعد از آماده کردن ظرفها، غذاها رو جلوی ژان و والدینش قرار داد. با افتخار گفت"لطفا بخور، مامانم آشپز خوبیه"
همه بهش لبخند زدن و با برداشتن قاشقها شروع به خوردن کردن. مادر ژان بعد از خوردن قاشقی از غذا فریاد زد"راست میگی! آشپزیش خیلی خوبه!" مادر ژان قبل از اینکه قاشق دیگهای از غذا بخوره، گفت"خیلی خوبه، امیدوارم خیلی زود بتونم باهاش آشپزی کنم!"
پدر ژان گفت"خب، می‌تونم بگم خوبه اما زنم بهتره"
ییبو کمی غمگین اما خوشحال بود که اونها آماده استقبال از مادرش هستن"خوشحالم که دوست داشتید، امیدوارم زود خوب بشه و بخشی از خانوادهمون بشه"
"می‌دونم که غذای مامانتو خیلی دوست داری اما لطفا برای هایکوان و چنگ هم یه کم بذار. بعد از اینکه مادرت رو بردن توانبخشی باید خسته شده باشن"
مادرش یهویی پرسید"درسته! بگذریم، میذارن ملاقات کنندهها غذا ببرن برای بیمار؟"
ابروهای ییبو بالا رفت"فکر نکنم بذارن مامان"
آهی کشید"اوه چه بد" اما بعد خندید"پس منتظر میمونیم تا خوب بشه!" و به خوردن ادامه داد.

ENCOUNTEROù les histoires vivent. Découvrez maintenant