ژان بعد از این که از خواب بیدار شد، احساس میکرد نیمه¬ی پایینی بدنش کاملا درد میکنه و حس سوزنشی تو گردنش داشت. یعنی به خاطر نات دیشب ییبو بود که حس از هم گسستگی داشت؟ سعی کردن بلند بشه اما در نهایت تسلیم شد، حتی نمیتونست یک سانت از بدنش رو تکون بده. آهی کشید و حواسش رو به مردی که بغلش کرده بود و دست دور کمرش انداخته بود، معطوف کرد.
"آه لعنت" بدنش از حس خوب پر شده بود. کی به درد بدنش اهمیت میداد وقتی مردی که شب قبل مارکش کرده بود حالا کنارش خوابیده و تخت رو گرم کرده بود؟ قبلا به خاطر ظاهر جذبش شده بود و حالا، انگار که جفت شدن احساسش رو به آلفا عمیق¬تر کرده بود.
با تحسین آلفایی که مثل فرشته¬ آروم کنارش خوابیده بود، دوباره آهی آروم از دهنش بیرون پرید. دستش خود به خود بالا رفت و قبل از این که موهای نرمـش رو پشت گوشش بندازه گونه¬اش رو نوازش کرد.
بدنش رو بهش فشار داد، نخودی خندید "خیلی خوشتیپه". ییبو به طور غریزی محکم بغلش کرد، ژان تو بغلش احساس امنیت میکرد و نگرانی¬های کوچیکی که اون لحظه داشت به هوا دود شد.
اما بعد از این که ییبو از خواب بیدار شد چشم¬هاش با یادآوری کاری که دیشب موفق به انجامش نشده بود، گشاد شد. ژان متوجه شد ییبو بیدار شده و با وحشت بهش نگاه میکنه. ییبو فورا ژان رو از خودش دور کرد که باعث شد ژان از درد ناشی از فشار بیش از حد کشیدگی ماهیچه¬های کمرش، بپره.
ییبو مات و مبهوت بهش نگاه میکرد. بعد از سکسی که شب گذشته داشتن، ذهنش تحت تاثیر غریزهی آلفاش برای محافظت از امگا تیره شده بود، اما حالا که از خواب بیدار شده بود همه چیز براش واضح بود. دیشب اونقدر غرق شهوت شده بود که به کل کاری که باید انجام میداد رو از یاد برده بود، می¬خواست دوباره مرد رو بکشه اما صدایی از درونش بهش می¬گفت که از چیزی که مال خودشه محافظت کنه. دستهاش تکون خورد تا دنبال خنجرهایی که دیشب به اطراف پرتاب شده بودن برسه.
ژان وقتی متوجه حالت ییبو شد، بلافاصله بعد از این که کمـی کمـردردش آروم گرفت، لبش رو از درد گاز گرفت تا صداش در نیاد و هر دو دست ییبو رو گرفت تا متوقفش کنه.
مقابل صورتش داد کشید"بهم گوش کن!" و باعث شد چشم¬های ییبو کاملا باز بشه."بهم گفتی به حرفام گوش میدی!" تکرار کرد و اشک از چشم¬هاش سرازیر شد.
صدایی از درون ییبو گفت«جفتم داره گریه میکنه» اشک¬هایی که شاهدش بود آلفا رو به وحشت انداخت«نه، گریه نکن... لطفا»
ژان با صدای نرمی التماس کرد"لطفا... بهم گوش بده..."سرش رو پایین انداخت تا دردی که براثر تلاشش برای نشستن بود رو قورت بده و پنهان کنه.
صورت ییبو نرم شد، دست¬هاش با دیدن درد شیائو ژان لرزید. هر دو دستش رو گرفت و به آرومی روی تخت درازش کرد و ژان با تعجب سعی کرد مانعش بشه که ییبو به حرف اومد و زمزمه کرد"...گوش می¬کنم..."درد؟خشم؟ انتقام؟ دیگه بهش فکر نمیکرد. غریزه¬اش بهش می¬گفت جفتش بیش از هرچیزی بهش نیاز داره.
ژان همونطور که دستش رو دراز میکرد لبخند ضعیفی زد"ممنون..." و بعد نگاهش رو برداشت"از کجا شروع کنم؟" زیر لب زمزمه کرد و می¬خواست دستش رو عقب بکشه اما ییبو مانعـش شد و دست¬هاشون رو به هم گره زد. ژان غافلگیر شد، دیشب نزدیک بود با همین دست¬ها کشته بشه، اما حالا به آرومی دستش رو گرفته بود. با دیدن دست¬هاشون که به هم وصل شده بود لبخند زد"درسته" بعد از مکثی ادامه داد"میدونم که یه دفعه¬ایه" بهش نگاه کرد"یه نفر داره کاری میکنه که بینمون دشمنی به وجود بیاد"
ابروهای ییبو تو هم رفت اما با دقت گوش داد"من هنوز نفهمیدم کیه اما دنبالشم. اما منابعم محدود بود و به کمکت نیاز داشتم"
ییبو گیج بهش خیره شد"منظورت چیه؟"
برای متقاعد کردنش ادامه داد"ما باید برای حل کردن این دسیسه با هم همراه باشیم تا کاری که پدرت شروع کرده بود رو ادامه بدیم"
گوش ییبو با شنیدن اسم پدرش زنگ خورد"پدرم؟ از کجا میشناسیش؟ پدرم دوازده سال پیش کشته شد"
ژان آهی کشید، خودش نمیتونست توضیح بده. چشم¬هاش رو بست، تنها کاری که میتونست انجام بده این بود که ییبو رو به مقرش ببره تا پدر و مادرش رو ببینه و اونها بتونن همه چیز رو واضح و کامل براش توضیح بدن. تنها مشکل این بود که مقرش درست وسط قلمروی گرگینه¬ها بود.گرگینه¬ها با مشام تیزشون میتونستن یه خون آشام رو شناسایی کنن و ممکن بود اون رو همونجا بکشن. اما چه راهی داشت؟ نمیتونست به والدینش اجازه بیرون رفتن بده چون ممکن بود کسی دوباره بهشون حمله کنه. قبل از این که به ییبو نگاه کنه آه سنگینی کشید"باید پدر و مادرم رو ببینی"
گونه¬های ییبو سرخ شد«ملاقات با پدر و مادرش؟»
"اونها همه چیز رو میدونن و میتونن همه چیز رو بهت توضیح بدن"
قلب ییبو که برای لحظه¬ای تند تپیده بود آروم گرفت. چون با این درخواست داشت به گا میرفت، اول باید خواستگاری میکرد، دوم با خانواده¬اش ملاقات میکرد، بعدش جفت گیری و تشکیل خانواده. اما این کار رو از آخر به اول انجام داده بود، گازش گرفته بود و درنهایت دونه¬هاش رو توش کاشته بود، با این حال رابطه¬شون هنوز مبهم بود.
"کی میریم ببینمشون؟"
"امروز، اما اول باید با رایحه¬ام مارکت می¬کنم تا کسی بهت به عنوان خون آشام مشکوک نشه"
ییبو لبخندی زد"باشه"، موهاش رو کنار گوشش برد و گونه¬اش رو نوازش کرد"پس ما وقتی برای تلف کردن نداریم"
ژان صورتش رو به کف دستش مالید و سری تکون داد"آره"
"ولی اول باید خودمون رو تمیز کنیم" ییبو گفت و دستش رو برداشت و ایستاد. همونطور که به طرف دیگه تخت میرفت ژان با چشم حرکاتش رو دنبال کرد. نیشخندی زد"می¬خوایی بلندم کنی؟" و دست¬هاش رو برای بغل شدن باز کرد.
ییبو لبخند زد و سمتش خم شد ودستش رو دور شونه و زیر پاهاش انداخت. صورت ژان از شدت درد تو هم رفت و ییبو بلافاصله بعد از متوجه شدن حالت صورتش با نگرانی پرسید"خوبی؟"
ژان دردش رو پشت خنده¬ پنهون کرد"یه کم درد دارم اما خوبم"
ییبو با عذرخواهی گفت"ببخشید..." و به آرومی سمت حموم رفت و ژان خرسند از این سواری گرفتن سرش رو تو گردن ییبو فرو برد.
VOUS LISEZ
ENCOUNTER
Vampire─نام فیکشن:࿐🐺ENCOUNTER🐺࿐࿔ ─کاپل: ییـــژان ─ژانر: امپرگ، اسمات، خونآشامی گرگینه، رومنس، فانتزی ─نویسنده: ᴋɪᴍɴɪᴇʟʟᴇ88 ─مترجم: ꜱᴇʙᴀꜱᴛɪᴀɴ ─روز آپ: 5 شنبه ─یک بار ییبوی ده ساله توله گرگی رو دید که داشت وارد جنگل میشد، تا زیر نور ماه کامل دنبالش کرد...