اون روز یکی دیگه از روزهای عادی و همیشه شلوغ تو دفتر مرکزی ژان بود. کوهی از پروندهها تو دفتر ژوچنگ روی هم انباشته شده بود تا مرد روشون رو کار کنه چون ژان هنوز داشت استراحت میکرد. خب همه از بارداریش میترسیدن. اما خوشبختانه، استرس ژوچنگ برای کارش به خاطر هایکوان کمتر شده بود و حتی گاهی که مرد کارش رو تموم میکرد تو حل پروندهها به ژوچنگ کمک میداد.
درحالیکه ژان تو اتاق، روی انبوهی از لباسهای ییبو نشسته بود و حتی یکیشون رو به تن کرده بود، داشت کارهای کوچیکی رو انجام میداد اما به اندازهای سبک بود که بهش استرس نده. وقتی ییبو کنارش نبود، برای لحظهای نستش رو ترک نمیکرد. اما وقتی ییبو پیشش بود، آلفا مقدار زیادی از فورمونهاش رو تو اتاق پخش میکرد تا ژان احساس آرامش داشته باشه.
حالا ژان ماه اول باداریش بود و شکمش اونقدر متورم شده بود که نمیتونست لباسهای همیشگیش رو بپوشه. لباس خواب دکمهدارش تا 5 دکمه اولش بسته میشد و تا انتها باز بود و برآمدگی شکمش رو آشکار میکرد. همیشه از زشت بودنش شاکی بود، اما خب چارهای نداشت، هروقت غر میزد ییبو مسخرهاش میکرد و میگفت دوست داره به جاش لباس حاملگی بپوشه. لباسهای حاملگی خیلی زشتتر از لباس خوابش بودن و باعث میشد دیگه غر نزنه. ییبو قربون صدقهاش رفت و بعد از این که یه دور درباره لباس حاملگی و لباس خوابش اذیتش کرد، گفت"لاو، چی میخوایی بخوری؟" این پنجمین بار تو هفته بود که امگا داشت درباره لباسش غر میرد و فقط با متلکهای آلفاش، موضوع رو ادامه نمیداد.
امگای پف کرده ابروهاش رو به شکل خوشگلی تو هم کرد و به مجموعه دیگه از اسنادی که براش فرستاده شده بود، چشم دوخت. با اینکه واقعا کار نمیکرد اما عبوس بود.
"بیخیال عزیزم" دوباره تلاش کرد و فورمون عسلی که امگاش دوست داشت رو بیشتر پخش کرد.
امگا عاشق فورمون آلفاش، عاشق آرامشی که بهش میداد و همینطور عاشق حضور و لوس کردنهاش بود، هرچیزی که به جفتش ربط پیدا میکرد رو دوست داشت اما غرورش غالب بود.
ییبو پیش خودش سری تکون داد و اجازه داد لبهاش به لبخند کوچیکی باز بشه. نوسانات خلقی، یکی دیگه از علائم حاملگی ژان بود که بهش عادت کرده بود. علیرغم مقاومت ژان در برابر لوس کردنش، ییبو میتونست بگه وقتایی که فورمونهاش رو آزاد میکنه ژان خوشش میاد، چون ناخودآگاه امگاش هم فورمونهاش رو آزاد میکرد و به رایحه دوست داشتنی آلفاش جواب میداد. برای همین بار دیگه از این روش استفاده کرد تا حال و هوای امگا رو سرجا بیاره، این بار هم رایحهاش رو قویتر آزاد کرد. همونطور که انتظارش رو داشت ژان به سرعت وا داد. اخمهاش ناپدید شد و چشمهاش با لذت نیمه باز شد و انگشتهاش دور کاغذ تو دستش شل شد. ییبو نیشخندی به تسلیم شدن جفتش زد. بهش نزدیک شد تا امگا رو بین پاهاش بنشونه و بعد دستهاش رو دور کمرش حلقه کرد و روی برآمدگی شکمش گذاشت. آهی از سر رضایت از بین لبهای ژان بیرون پرید، انگار که بار بزرگی از روی دوشش برداشته شده باشه. آلفا به آروم کردن جفتش ادامه داد تا اینکه یهویی گوشیش زنگ خورد. هر دو به گوشی ییبو کنار تخت نگاه کردن. ییبو آهی کشید، درست زمانی که داشت از امگاش لذت میبرد کی جرات کرده بود مزاحمشون بشه. کنار گوش جفتش زمزمه کرد"باید بهش جواب بدم بیبی" امگا انگار نه انگار که تا چند ثانیه پیش عصبی بود، سرش رو تکون داد و پشتش رو به سینهی آلفاش تکیه داد. ییبو دستش رو سمت تلفنش دراز کرد و به تماس جواب داد و بعد نگاهی به امگا انداخت و بهش اشاره کرد تا برای مدتی ساکت باشه. جواب داد"مامان؟" امگا سرش رو تکون داد چون میدونست چرا باید ساکت باشه.
مادرش از پشت تلفن گفت"اوه پسرم، چطوری؟" از لحنش میتونست بفهمه داره لبخند میزنه.
پرسید"خوبم مامان، چه خبر؟ داروهاتو خوردی؟" و در جواب صدای خندهی مادرش بلند شد.
"آروم باش پسرم. آره من دارومو خوردم. فقط میخواستم زنگ بزنم حال پسرم رو بپرسم"
همونطور که موهای امگا رو نوازش میکرد جواب داد"اوه، که اینطور؟من... حالم خوبه"
"فکرشو میکردم، تو بهترین قاتل قبیلمونی!" صدای پرافتخار مادرش تنش رو به لرزه انداخت. اما حالا دیگه نبود. نتونست جوابی بهش بده، چی میگفت؟ اینکه دیگه به عنوان یه قاتل کار نمیکنه؟که بعد از معاهده دست از این کار برداشته؟ نه، ممکن بود دیوونه بشه. وقتی به یه قاتل حرفهای تبدیل شده بود، مادرش بهش افتخار کرده بود، اما اگه میفهمید دیگه گرگهایی رو که به خاطر مرگ پدرش ازشون متنفر بود، نمیکشه چی میشد؟
صدای مادرش به واقعیت برش گروند"خب بگذریم، الان تو دفتر آقای لیو هستی؟یا داری کار میدانی میکنی؟"
"ا...اوه" نفسش بند اومد و ژان از صدای ییبو متوجه شد چقدر عصبیه. لبخند محبتآمیزی زد و دستش رو روی شونهاش گذاشت و فشار داد، انگار داشت بهش میگفت آروم باشه. ییبو با دیدن لبخند امگا بلافاصله آروم شد،بعد از مدتی گفت"دفترم مامان"
خندید"اوه باشه... پس تو هر کاری که امروز داری انجام میدی موفق باشی! دوستت دارم پسرم!"
قبل از قطع تلفن جواب داد"منم دوستت دارم مامان!"
ژان با خنده گفت"مامانت خیلی حالش بهتر به نظر میرسه"
ییبو تلفنش رو کناری انداخت و دستهاش رو سمت ژان برگردوند و به آرومی نوازشش کرد"فکر کنم یه دو سه هفتهای هست؟" و بینیش رو به غده رایحه ژان که روش جای گزشش بود، مالید.
زمزمه کرد"خوب، خوبه. امیدوارم که حالش... بهتر بشه وقتی که میریم ببیـ... اوم" که ییبو دماغش رو رو تو گردنش فرو کرد و رایحه دوست داشتنیش رو استشمام کرد.
"آره، مطمئنم که میشه" و تو رایحه امگا غرق شد. برای لحظهای نگرانی درباره مادرش رو فراموش کرد. فقط به خودش اجازه داد تا تو رایحه امگاش غرق بشه و بهش معتاد بشه.
YOU ARE READING
ENCOUNTER
Vampire─نام فیکشن:࿐🐺ENCOUNTER🐺࿐࿔ ─کاپل: ییـــژان ─ژانر: امپرگ، اسمات، خونآشامی گرگینه، رومنس، فانتزی ─نویسنده: ᴋɪᴍɴɪᴇʟʟᴇ88 ─مترجم: ꜱᴇʙᴀꜱᴛɪᴀɴ ─روز آپ: 5 شنبه ─یک بار ییبوی ده ساله توله گرگی رو دید که داشت وارد جنگل میشد، تا زیر نور ماه کامل دنبالش کرد...