قسمت بیست و ششم: مریضی؟

488 148 34
                                    

ییبو بعد از اتمام صبحانه به امگاش نگاه کرد"هی، تو خوبی؟"

امگا بهش نگاه کرد و با خنده جواب داد"آره حس خیلی بهتر از قبل دارم" از روی صندلی بلند شد"میرم آماده بشم تا بریم خونه" و به اتاق خواب رفت.

آلفا با چشم­هاش مرد رو دنبال کرد"مطمئنی که حالت خوبه؟"

امگا متوقف شد و سرش رو به ییبو چرخوند"بهتر از همیشه!" و قبل از ناپدید شدن تو اتاق خواب خندید.

ییبو آهی کشید نگران بود، نمی­دونست چرا امگاش یهویی ضعیف و مریض شده؟

بیست دقیقه بعد شیائو ژان آماده شده از اتاق بیرون اومد. خنده­هاش دوباره روی لبش بود. با دیدن آلفا خنده روشنی کرد.

ییبو گفت"حالا بهتر به نظر میرسی"

نیش امگا تا بنا گوش باز شد"گفتم که! برو آماده شو تا بریم خونه!" و بعد مرد رو سمت اتاق خواب هل داد.

ییبو فقط بهش خندید و سرش رو تکون داد"باشه،باشه. پس منتظرم باش" و شکست رو پذیرفت. اما قبل از اینکه ژان پشتش رو بهش کنه کمرش رو گرفت بوسه­ای روی پیشونیش گذاشت.

ژان با بالا اومدن گرما تا جایی که بوسیده شده بود و سرخ شدنش متعجب شد. پیشونیش رو گرفت و همونطور که می­خندید سرش رو پایین انداخت و از اتاق بیرون رفت.

تو زمانی که ییبو آماده می‌شد، ژان وسایل مورد نیازشون رو جمع کرد تا ببینه چیزی جا گذاشتن یا نه. وقتی بالاخره همه جا رو چک کرد به سمت ماشینشون که پارک شده بود رفتن.

همونطور که جلوی ماشینشون ایستاده بودن، ییبو با نگرانی پرسید"تو واقعا خوبی؟ حالت تو ماشین بد نشه، دارو می‌خوایی؟"

ژان خندید"البته که خوبم!" و در ماشین رو باز کرد تا اول سوار بشه. ییبو فقط سرش رو تکون داد و روی صندلی راننده نشست.

...

سواریشون طولانی بود، ییبو عمدا آروم رانندگی می­کرد تا ژان دوباره حالش بد نشه، هر چند امگا در تمام مدت خوابیده بود. پس نهایتا با شش ساعت رانندگی به خونه رسیدن.

وقتی رسیدن به دفتر مرکزی ژان رفتن تا مدارک رو به والدیشن نشون بدن. ژان با رسیدنشون به مقر بلافاصله هوشیار شد.

مادر و پدرشون ازشون استقبال کردن و افرادش بهشون صبح بخیر گفتن. پدر و مادرش اونها رو بغل کردن و همونطور که حالشون رو می­پرسیدن گفتن غذا خوردن یا نه. اونها فقط در جواب خندیدن. ژان گفت"مامان، بابا ما قبل از اومدن غذا خوردیم و استراحتم کردیم" و بعد از آروم کردنشون کیف رو از ییبو گرفت و بهشون نشون داد"ما هنوز موضوعی برای گفتن داریم"

...

همه روی مبل نشسته بودن و اسناد و کتاب­ها رو ورق می‌زدن و می­خوندن. ساعت­ها طول کشید تا سرنخی پیدا کنن و درمورد نقشه حرف بزنن و بالاخره وقتی هوا تاریک شد کارشون تموم شد. پلک­های ژان شروع به روی هم افتادن کرد و خستگی داشت بدنش رو می­گرفت، حتی نمی­تونست روی متن یه پوشه تمرکز کنه و برای مدتی طولانی­ای روش می­موند و بعد ورق می‌زد. ییبو بلافاصله متوجه خواب آلودگیش شد. پوشه رو ازش گرفت، صورتش رو پایین گرفت تا به امگا نگاه کنه، بعد نگاهش رو برگردوند"خانوم فکر کنم ژان خسته­اس"

اونها با لبخند بهشون نگاه کردن، خوشحال بودن که یکی از پسرشون با مهربونی مراقبت می‌کنه، مادرش گفت"ما مدارک کافی رو جمع کردیم، فکر کنم دیگه بس باشه" مدارک مهم و بی­اهمیت رو جدا کرد تا بتونه اونها رو پنهان کنه.

ییبو رو به پدر و مادر ژان تعظیم کرد و بعد امگا رو بغل گرفت"می‌برمش بذارم تو اتاقش"

ییبو بعد از گذاشتن ژان تو اتاقش با اونها خداحافظی کرد. اول باید به مادرش سر می‌زد و تو آپارتمان جدیدی که ژان بهش داده بود استراحت می­کرد، خوشحال بود که شیشه ماشین ژان دودی بود و کسی متوجه نمی­شد کی تو ماشینه.

...

ساعت از یازده گذشته بود که ژان از خواب بیدار شد، گشنگی بیدارش کرده بود. خمیازه­ای کشید و دستش رو کشید، با دیدن تاریک بودن اتاق چشم­هاش گشاد شد. آهی کشید و روی تخت نشست، زمزمه کرد"یعنی رفته خونه؟" و بعد دستگیره در رو چرخوند.

با یه اتاق خالی مورد استقبال قرار گرفت، احتمالا دیر شده یود برای همین دیگه کسی نبود. سرش رو خاروند و بی­حال سمت آشپزخونه رفت و در یخچال رو برای خودن چیزی باز کرد. بعد از برداشتن خامه فرم گرفته خیارشور قهقهه­ای زد و به اتاق نشمین رفت تا همزمان با خوردن میان وعده‌ی شبانه با کنترل از راه دورش صفحه نمایش بزرگش رو پایین بیاره.

با خودش زمزمه کرد"شایدم خونه ییبو رو چک کنم" تلویزیون رو روشن کرد و فیلم خونه قدیمی ییبو رو گذاشت. همونطور که داشت نگاه می­کرد یکی از ترشی­ها رو برداشت و خامه رو روش اسپری زد و گازی ازش گرفت، با دیدن افراد نقاب داری که از جلوی خونه رد می‌شدن، مبهوت شد و بلافاصله ایستاد. پس یکی اونها رو زیر نظر داشت؟همونطور که داشت غذا رو می‌جویید تو سرش گفت«تا الان دیگه فهمیدن کسی اونجا زندگی نمی­کنه»

با قورت دادن غذا شکمش ناگهان منقبض شد، سرش شروع به نبض زدن کرد. از درد ناله­ای کرد و اشک تو چشم­هاش جمع شد. دردی که صبحی حس کرده بود با شدت بیشتری برگشته بود.

با صدای ضعیفی گفت"مـ...مان..."قبل از اینکه بی­هوش بشه می­تونست تصویر ناواضح مادرش که بهش نزدیک می­شد رو ببینه و صدایی که تو سرش طنین انداز شد رو بشنوه.

ENCOUNTERWhere stories live. Discover now