شیائو ژان همونطور که دستی صندلی رو میکشید تا بخوابونه و راحت بشینه از ییبو که داشت رانندگی میکرد پرسید"هنوز نرسیدیم؟"
با صدای نرمی گفت"هوم نه هنوز. مونده، میتونی تا اونجا استراحت کنی، وقتی برسیم بیدارت میکنم" دستش رو سمت دست جفتش برد و بعد از نوازشش دوباره دستش رو روی فرمون گذاشت.
ژان با نگرانی از آلفاش پرسید"فکر میکنی خوبی؟"
ییبو با لبخند سری تکون داد"نگرانم نباش، بعد از غذا خوردن حالم خوب شد. میدونی من خیلی قویتر از چیزیم که تو فکرش رو میکنی"
ژان فقط پوزخندی زد"اوه، وقتی داریم اون کار رو میکنیم میتونی ازم تغذیه کنی" ییبو با حرفش سرخ شد و آهی کشید، خب این موضوع خجالت آور نیست اما خب یه جورایی تحریک کننده بود، و محض رضای فاک، اونها تو جاده بودن!
شیائو ژان پوزخندی زد"چیه؟" ییبو فقط سری تکون داد و روی جاده تمرکز کرد.
چند ساعت بعد با وجود اینکه ژان نگران ییبو بود به خواب رفت. ییبو از گوشه چشم زیبایی جفتش که غروب نارنجی رنگ خورشید روی صورتش افتاده بود رو تحسین کرد. درحالیکه بار دیگه توجهش رو به جاده معطوف کرده بود، با لبخندی روی صورتش فکر کرد«اون خیلی خوشگله»
...
وقتی به شهر رسیدن، روز جاش رو به تاریکی شب داده بود. چراغهای کنار خیابونی که کنارش متوقف شده بودن، روشن شده بود و هنوز تعداد کمی از مردم بیرون بودن.
ضربهای به شونه امگاش زد تا بیدارش کنه"ژان رسیدیم"
ژان قبل از این که کامل چشمش رو باز کنه نالید . مستقیم به آلفا نگاه کرد و با صدای گرفته پرسید"رسیدیم؟" کش و قوسی به عضلات گرفتهاش داد.
ییبو با لبخند سرش رو تکون داد"آره رسیدیم، چرت خوبی داشتی؟" و به امگا بهم ریخته خیره شد. موهاش نامرتب بود و کتش به سمتی که وزنش رو بهش تکیه داده بود کمی چروک شده بود.
ژان با چشمهای نیمه باز به آلفاش نگاه کرد"هوم"
"گشنهای؟ قبل هتل بریم غذا بخوریم یا مستقیما بریم اونجا و غذا سفارش بدیم؟"
ژان برای چند ثانیه پلک زد تا دیدش رو قبل از جواب دادن به سوالش واضح کنه"بریم هتل" و خمیازه کشید. ییبو لبخند زد، چطور میتونست به امگای نازش خیره نشه؟ توجهش رو به جاده داد و به نزدیکترین هتل اون منطقه رفت"خب یه هتل نزدیکی همینجاست میتونیم بهش سر بزنیم"
چیزی نگذشت که هتل رو پیدا کردن و با رسیدن به اتاقشون ژان بلافاصله خودش رو روی تخت انداخت. با حس نرمی تخت آخیش طولانیای از رضایت کشید.
ییبو همونطور که عینک آفتابی، کلاه، کت و هرچیزی که سر راهش بود رو درمیاورد گفت"به سرویس اتاق زنگ میزنم که غذا بیارن"
ژان همونطور که سرش رو تو بالشهای نرم فرو کرده بود و عضلاتی که به خاطر خوابیدن تو ماشین گرفته بود رو شل میکرد، جواب داد"آره لطفا" و بعد صدای کلیک در اتاق خواب شینده شد و با بیرون رفتن آلفا تو اتاق تنها موند.
...
ییبو به اتاق برگشت و سمت تخت رفت"ژان بیا غذا بخوریم" با شنیدن صدایی از امگا آهی کشید و خم شد تا به شونهاش ضربهای بزنه. ژان هومی کشید و به آرومی از بالش جدا شد و با چشمهای نیمه باز به آلفا نگاه کرد. با صدایی خشن پرسید"باز خوابم برد؟" و روی تخت نشست و چشمهاش رو مالید.
ییبو با خنده به امگا خیره شد"آره، بازم چرت زدی بیا غذا بخوریم" میخواست بلند بشه که ژان مچ دستش رو گرفت و ناخودآگاه زمزمه کرد"بغلم میکنی؟"
ییبو با خنده به امگا نگاه کرد و زمزمه کرد"باشه" و خم شد تا امگا رو بغل بگیره، دستش رو زیر زانو و شونهاش گذاشت و بلندش کرد.
ژان سرش رو تکون داد، باز هم وقتی از تخت کنده شد نیمه خواب بود. ییبو کنار گوشش پرسید"همین چند وقت پیش تو ماشین خوابیدی و الانم چرت زدی، اینقدر خستهای؟"
شیائو ژان با صدایی خواب آلود جواب داد"نمیدونم"
با رسیدن سر میز ناهارخوریای که از قبل غذاها روش چیده شده بود، ییبو کمرش رو نوازش کرد"خب ژان"
زیر لب زمزمه کرد"هوم" و به آرومی از بغلش پایین اومد و با تنبلی روی صندلی نشست. ییبو هم به طرف صندلی مقابلش رفت و مقابلش نشست"بزنیم به رگ؟"
موقع غذا خوردن، ییبو به ژان که داشت با تنبلی غذا میخورد نگاه کرد و ناگهانی گفت"بیا بعد از غذا بریم به خونه قدیمیم یا اول یه گشتی بزنیم؟ من خیلی وقته اینجا نیومدم و با یه نگاه فهمیدم خیلی با گذشته فرق کرده"
ژان سرش رو بلند کرد"بیا اول یه گشتی بزنیم، میخوام ببینم کجا بزرگ شدی"
ییبو با دیدن امگایی که داشت با گونههای پر حرف میزد، لبخند زد"حتما"
***
بعد از خوردن غذاشون از هتل بیرون رفتن. اونها تصمیم گرفتن به جای ماشین سواری پیاده روی کنن تا اطراف رو ببینن. شب سردی بود و فقط چند نفر بیرون بودن، تعدادشون کمتر از وقتی بود که تازه به شهر رسیده بودن.
آلفا همونطور که کنار هم تو خیابون راه میرفتن از امگا پرسید"خوبی؟"
ژان بهش نگاه کرد و نیشخندی زد"آره، یه کم سرده اما خوبم" ییبو برای ثانیهای بهش نگاه کرد و تونست دست سردی که بهش برخورد میکنه رو حس کنه. طوری سردش نبود که نتونه تحمل کنه. با یادآوری خستگی امگا و سرد بودن بدنش تازه یادش افتاد به خاطر نوشیدن خونش بود که به همچین حال و روزی افتاده. همونطور که از گوشه چشم به امگاش نگاه میکرد پیش خودش پرسید«یعنی زیاده روی کردم؟» آهی پیش خودش کشید، نباید ازش تغذیه میکرد. دست ژان رو گرفت که باعث شد به خودش تکونی بده، اما بعد متوجه شد که دستهای ییبو بود که دستش رو گرفته. این تنها کاری بود که آلفا میتونست برای گرم کردن امگاش انجام بده. دستش رو نه خیلی سفت و نه خیلی شل گرفت و بعد توی جیبش گذاشت.
***
همونطور که از هتل دورتر میشدن از کنار یه زمین بازی رد شدن. کمی قدیمی بود و وسایلی که توسط بچهها استفاده میشدن زهوار درفته بود. ایستادن و به اون مکان آشنا نگاه کردن. ییبو با یادآوری خاطره زیبایی که از اون پارک واسش باقی مونده بود، لبخندی به لبش اومد.
YOU ARE READING
ENCOUNTER
Vampire─نام فیکشن:࿐🐺ENCOUNTER🐺࿐࿔ ─کاپل: ییـــژان ─ژانر: امپرگ، اسمات، خونآشامی گرگینه، رومنس، فانتزی ─نویسنده: ᴋɪᴍɴɪᴇʟʟᴇ88 ─مترجم: ꜱᴇʙᴀꜱᴛɪᴀɴ ─روز آپ: 5 شنبه ─یک بار ییبوی ده ساله توله گرگی رو دید که داشت وارد جنگل میشد، تا زیر نور ماه کامل دنبالش کرد...