قسمت بیست و سوم: زمین بازی

407 135 4
                                    


شیائو ژان همونطور که دستی صندلی رو می­کشید تا بخوابونه و راحت بشینه از ییبو که داشت رانندگی می‌کرد پرسید"هنوز نرسیدیم؟"

با صدای نرمی گفت"هوم نه هنوز. مونده، میتونی تا اونجا استراحت کنی، وقتی برسیم بیدارت می‌کنم" دستش رو سمت دست جفتش برد و بعد از نوازشش دوباره دستش رو روی فرمون گذاشت.

ژان با نگرانی از آلفاش پرسید"فکر می‌کنی خوبی؟"

ییبو با لبخند سری تکون داد"نگرانم نباش، بعد از غذا خوردن حالم خوب شد. می­دونی من خیلی قوی­تر از چیزیم که تو فکرش رو می‌کنی"

ژان فقط پوزخندی زد"اوه، وقتی داریم اون کار رو می‌کنیم می­تونی ازم تغذیه کنی" ییبو با حرفش سرخ شد و آهی کشید، خب این موضوع خجالت آور نیست اما خب یه جورایی تحریک کننده بود، و محض رضای فاک، اونها تو جاده بودن!

شیائو ژان پوزخندی زد"چیه؟" ییبو فقط سری تکون داد و روی جاده تمرکز کرد.

چند ساعت بعد با وجود اینکه ژان نگران ییبو بود به خواب رفت. ییبو از گوشه چشم زیبایی جفتش که غروب نارنجی رنگ خورشید روی صورتش افتاده بود رو تحسین کرد. درحالیکه بار دیگه توجهش رو به جاده معطوف کرده بود، با لبخندی روی صورتش فکر کرد«اون خیلی خوشگله»

...

وقتی به شهر رسیدن، روز جاش رو به تاریکی شب داده بود. چراغ­های کنار خیابونی که کنارش متوقف شده بودن، روشن شده بود و هنوز تعداد کمی از مردم بیرون بودن.

ضربه­ای به شونه امگاش زد تا بیدارش کنه"ژان رسیدیم"

ژان قبل از این که کامل چشمش رو باز کنه نالید . مستقیم به آلفا نگاه کرد و با صدای گرفته پرسید"رسیدیم؟" کش و قوسی به عضلات گرفته‌اش داد.

ییبو با لبخند سرش رو تکون داد"آره رسیدیم، چرت خوبی داشتی؟" و به امگا بهم ریخته خیره شد. موهاش نامرتب بود و کتش به سمتی که وزنش رو بهش تکیه داده بود کمی چروک شده بود.

ژان با چشم­های نیمه باز به آلفاش نگاه کرد"هوم"

"گشنه­ای؟ قبل هتل بریم غذا بخوریم یا مستقیما بریم اونجا و غذا سفارش بدیم؟"

ژان برای چند ثانیه پلک زد تا دیدش رو قبل از جواب دادن به سوالش واضح کنه"بریم هتل" و خمیازه کشید. ییبو لبخند زد، چطور می­تونست به امگای نازش خیره نشه؟ توجهش رو به جاده داد و به نزدیک­ترین هتل اون منطقه رفت"خب یه هتل نزدیکی همینجاست می­تونیم بهش سر بزنیم"

چیزی نگذشت که هتل رو پیدا کردن و با رسیدن به اتاقشون ژان بلافاصله خودش رو روی تخت انداخت. با حس نرمی تخت آخیش طولانی­ای از رضایت کشید.

ییبو همونطور که عینک آفتابی، کلاه، کت و هرچیزی که سر راهش بود رو درمیاورد گفت"به سرویس اتاق زنگ میزنم که غذا بیارن"

ژان همونطور که سرش رو تو بالش­های نرم فرو کرده بود و عضلاتی که به خاطر خوابیدن تو ماشین گرفته بود رو شل می‌کرد، جواب داد"آره لطفا" و بعد صدای کلیک در اتاق خواب شینده شد و با بیرون رفتن آلفا تو اتاق تنها موند.

...

ییبو به اتاق برگشت و سمت تخت رفت"ژان بیا غذا بخوریم" با شنیدن صدایی از امگا آهی کشید و خم شد تا به شونه­اش ضربه­ای بزنه. ژان هومی کشید و به آرومی از بالش جدا شد و با چشم­های نیمه باز به آلفا نگاه کرد. با صدایی خشن پرسید"باز خوابم برد؟" و روی تخت نشست و چشم­هاش رو مالید.

ییبو با خنده به امگا خیره شد"آره، بازم چرت زدی بیا غذا بخوریم" می­خواست بلند بشه که ژان مچ دستش رو گرفت و ناخودآگاه زمزمه کرد"بغلم می‌کنی؟"

ییبو با خنده به امگا نگاه کرد و زمزمه کرد"باشه" و خم شد تا امگا رو بغل بگیره، دستش رو زیر زانو و شونه­اش گذاشت و بلندش کرد.

ژان سرش رو تکون داد، باز هم وقتی از تخت کنده شد نیمه خواب بود. ییبو کنار گوشش پرسید"همین چند وقت پیش تو ماشین خوابیدی و الانم چرت زدی، اینقدر خسته­ای؟"

شیائو ژان با صدایی خواب آلود جواب داد"نمیدونم"

با رسیدن سر میز ناهارخوری­ای که از قبل غذاها روش چیده شده بود، ییبو کمرش رو نوازش کرد"خب ژان"

زیر لب زمزمه کرد"هوم" و به آرومی از بغلش پایین اومد و با تنبلی روی صندلی نشست. ییبو هم به طرف صندلی مقابلش رفت و مقابلش نشست"بزنیم به رگ؟"

موقع غذا خوردن، ییبو به ژان که داشت با تنبلی غذا می‌خورد نگاه کرد و ناگهانی گفت"بیا بعد از غذا بریم به خونه قدیمیم یا اول یه گشتی بزنیم؟ من خیلی وقته اینجا نیومدم و با یه نگاه فهمیدم خیلی با گذشته فرق کرده"

ژان سرش رو بلند کرد"بیا اول یه گشتی بزنیم، می­خوام ببینم کجا بزرگ شدی"

ییبو با دیدن امگایی که داشت با گونه‌های پر حرف می‌زد، لبخند زد"حتما"

***

بعد از خوردن غذاشون از هتل بیرون رفتن. اونها تصمیم گرفتن به جای ماشین سواری پیاده روی کنن تا اطراف رو ببینن. شب سردی بود و فقط چند نفر بیرون بودن، تعدادشون کمتر از وقتی بود که تازه به شهر رسیده بودن.

آلفا همونطور که کنار هم تو خیابون راه می‌رفتن از امگا پرسید"خوبی؟"

ژان بهش نگاه کرد و نیشخندی زد"آره، یه کم سرده اما خوبم" ییبو برای ثانیه­ای بهش نگاه کرد و تونست دست سردی که بهش برخورد می‌کنه رو حس کنه. طوری سردش نبود که نتونه تحمل کنه. با یادآوری خستگی امگا و سرد بودن بدنش تازه یادش افتاد به خاطر نوشیدن خونش بود که به همچین حال و روزی افتاده. همونطور که از گوشه چشم به امگاش نگاه می‌کرد پیش خودش پرسید«یعنی زیاده روی کردم؟» آهی پیش خودش کشید، نباید ازش تغذیه می‌کرد. دست ژان رو گرفت که باعث شد به خودش تکونی بده، اما بعد متوجه شد که دست­های ییبو بود که دستش رو گرفته. این تنها کاری بود که آلفا می‌تونست برای گرم کردن امگاش انجام بده. دستش رو نه خیلی سفت و نه خیلی شل گرفت و بعد توی جیبش گذاشت.

***

همونطور که از هتل دورتر می‌شدن از کنار یه زمین بازی رد شدن. کمی قدیمی بود و وسایلی که توسط بچه­ها استفاده می‌شدن زهوار درفته بود. ایستادن و به اون مکان آشنا نگاه کردن. ییبو با یادآوری خاطره زیبایی که از اون پارک واسش باقی مونده بود، لبخندی به لبش اومد.

ENCOUNTERWhere stories live. Discover now