شیائو ژان با بازیگوشی پسر رو داخل اتاق کشوندن و بعد از بسته شدن در کمرش رو به دیوار تکیه داد و ییبو رو سمت خودش کشید تا مقابلش قرار بگیره. با پوزخند شیطونی زمزمه کرد"بیا با بدنمون حرف بزنیم؟"
ییبو از لحن اغوا کننده¬اش لرزید. دستش رو دور کمرش حلقه کرد و محکم گرفت و به سرعت بالا کشید تا پاهای ژان دور کمرش قفل بشه. فریاد ریزی از دهن ژان خارج شد، بعد با چشم¬های نیمه باز زبونش رو روی لب پایینش لغزوند و بهش خیره شد.
صورت¬هاشون فقط چند سانت با هم فاصله داشت و نفس¬های گرمشون به هم برخورد میکرد. چند ثانیه بعد از تماس چشمیشون، گونه¬های شیائو ژان به شدت رنگ گرفت، صورتش رو بالا کشید و مثل یه گرگ گرسنه لب¬های مـرد رو بوسید. از طرف دیگه ییبو دست¬هاش رو روی رون¬هاش قرار داد و محکم فشرد که باعث ناله¬ی شدید ژان شد. زبونشون با هم بازی میکرد و هر قسمت از دهن همدیگه رو می-گشتن.
ژان نالید"هــــــــــم..."با احساس چیز سختی که به باسنش میخورد پوزخند زد و خودش رو محکم به ییبو فشرد که باعث بیشتر شق شدنش شد.
دوباره اونجا بودن، ییبو کم کم داشت تحت تاثیر شهوتش قرار میگرفت. ذهنش داشت از کار میفتاد چون داشت به آرومی تسلیم غریزه¬اش میشد، اما بخشی از وجودش برای به دست آوردن عقلش تقلا میکرد.
پاهای ییبو خود به خود حرکت کرد و هر دوشون رو به اتاق خواب برد، انگار که اتاق رو به خوبی میشناخت. با لب¬هایی که هنوز به هم متصل بودن روی تخت قرارش داد. دستش رو از روی رون پسر به بالا حرکت داد و پیراهنش رو تا گردنش بالا کشید. ثانیه¬ای برای درآوردن پیراهن بوسه¬ رو متوقف کردن و وقتی مانع از بین رفت بلافاصله لبهاشون راهشون رو به همدیگه پیدا کردن.
وقتی بالاخره نفس کم آوردن از هم جدا شدن. ییبو به امگای زیرش خیره شد، تمام بدنش برافروخته شده بود و دعوتش میکرد تا جسمـش رو تصاحب کنه. ژان با چشمهای هوس آلود به ییبو خیره شد و پوزخند زد. دستش رو پایین پیرهن ییبو گذاشت و تحریک کننده بالا کشید و با دست دیگه¬ عضلات شکل گرفته شکمش رو لمس کرد. مدتی نگذشت که پیراهنش به گوشه¬ای از اتاق پرتاب شد و بالا تنه¬اش لخت شد.
کف دست گرمش رو از قفسه¬ی سینه¬اش سمت وی لاینش کشید و اونها رو یواشکی داخل شلوارش فرو کرد. ییبو پوزخندی زد، خودش رو بالا کشید و بعد از باز کردن دکمه¬ی شلوارش زیپش رو پایین کشید و دیک سختش رو که با پارچه¬ای پوشیده شده بود، نمایان کرد.
چشم¬های شیائو ژان برق زد، اشتیاقش برای لذت، فوران کرد و میخواست دستـش رو سمت دیک ییبو دراز کنه که ییبو مانع شد. به سرعت مرد رو چرخوند، سینهاش رو به ملحفه فشرده شد و پشتش پشت به ییبو قرار گرفت. شیائو ژان برای این حرکتش قهقهه زد اما خوشش اومد. ییبو دو دستش رو به هم چسبوند و دستمالی از جیبش درآورد و دست¬های امگا رو محکم بست.
اینطوری مانع حرکت شیائو ژان میشد، اما این بازی کوچیک مرد رو به هیجان انداخته بود. بعد چشمش به آیینه مقابل تخت افتاد و فکر کرد«خون¬آشام¬ها بازتابی ندارن»، فقط خودش رو تو آیینه میدید و هیچ نشونه¬ای از آلفایی که میخواست ترتیبش رو بده نمیدید. اما اصلا جرات نکرد کلمه¬ای درباره¬ی آیینه به زبون بیاره، نمیخواست آلفا متوجه بشه که از هویتش خبر داره.
بعد ییبو شلوارش رو پایین کشید و کون هلویی ژان مقابل نگاهش قرار گرفت. آب دهنش رو قورت داد، این دومین بار بود که هلوهاش رو میدید، اما همچنان جذبش میشد. دست¬هاش به آرومی هلوها رو فشرد، حرکت داد و با بازیگوشی به سوراخش که هنوز سرخ بود ضربه زد.
همونطور که صورتش مقابل باسنش بود زمزمه کرد"هنوز متورمه" انگشتش رو به ورودیش فشرد و تونست رطوبت رو حس کنه. ژان ناخودآگاه باسنش رو بلند کرد و انگشتش رو دنبال کرد، انگار که میخواست با داخلش هم بازی کنه.
ییبو متوجه استیصالش شد و درخواستـش رو برآورده کرد. یه انگشتش رو داخل کرد، شیائو ژان به نفس نفس زدن افتاد و احساس کرد چیزی داره داخل میشه. دو انگشت ییبو داخلش شده بود.
ییبو همونطور که انگشتش رو حرکت میداد گفت"هنوز خیسه"
شیائو ژان دندون¬هاش رو به هم فشرد، یه چیزی کم بود. احساس پری نمیکرد و بدنش مشتاق چیزی بود، نالید"نوچ! بسه..."
ییبو با بیگناهی بهش نگاه کرد نمیدونست چرا مجبور به توقف شده.
داد زد"فقط منو بکن!"
ییبو صاف شد و کاندوم رو از روی میز برداشت و پوشید. با نوک دیکش به ورودیش ضربه زد، شیائو ژان میخواست پر بشه، باسنش برای پیدا کردن دیکش حرکت میکرد.
ییبو خندید و به جلو خم شد"خیلی بی¬تابی نه؟"، همونطور که دیکش رو داخلش میکرد گوشش رو بوسید. شیائو ژان از لذت نالید. پر شدن باسنش باعث میشد حس کنه تو آسمون نهمه. ییبو وقت تلف نکرد و بدون این که بهش اجازه عادت کردن بده طوری خودش رو تکون میداد که انگار وقتش رو به اتمامه.
شیائو ژان بی¬اخیتار مینالید، سر و صدا و گریه میکرد. لذت تمام وجودش رو گرفته بود. به آیینه نگاه کرد و پوزخندی زد. انگار به خاطر نبود انعکاس آلفا داشت توسط یه روح به فاک میرفت.
...
مثل شب قبلشون، شبی طولانی و طوفانی رو پشت سـر گذاشتن. کاندوم¬های استفاده شده¬ای که پر از مایع ییبو بود روی زمین و تخت افتاده بود. مقاومت هردوشون بعد از چند دور از بین رفت. هر دو در آخر با بدن¬هایی پوشیده از کام و نفس زنون رو تخت ولو شدن. شیائو ژان که خسته شده بود چشم¬هاش رو بست و به خواب عمیقی فرو رفت. ییبو که هنوز کمی انرژی داشت بلند شد تا حوله و آب برای مراقبت از مرد بیاره و بعد خودش به حموم رفت تا خودش رو تمیز کنه.
بعد از دوش گرفتن همونطور که موهاش رو خشک میکرد حوله لباسی پوشید و از حمام بیرون رفت. بعد دوباره یاد چیزی افتاد. تقریبا دست و پاش رو گم کرد. بلافاصله دنبال کفشش گشت و خنجر کوچیکش رو از غلاف بیرون کشید و یواشکی داخل اتاق خواب شد.
صدای ژان رو از اتاق خواب شنید"بو؟ رفتی؟" خوب میدونست که بار دیگه شکست خورده. به سمت کفشش رفت و دوباره اسلحه¬اش رو پنهان کرد و با لبخندی که انگار نه انگار قصد جونش رو داشت به اتاق برگشت.
همزمان با ورود به اتاق جواب داد"من اینجام" و گوشه تخت نشست.
شیائو ژان با اخم بازوهاش رو از هم باز کرد و درخواست بغل شدنش رو اعلام کرد. ییبو آهی کشید و بهش نزدیک¬تر شد و بغلش کرد. ژان با خوشحالی خندید و سرش رو روی سینه¬ی ییبو قرار داد.
YOU ARE READING
ENCOUNTER
Vampire─نام فیکشن:࿐🐺ENCOUNTER🐺࿐࿔ ─کاپل: ییـــژان ─ژانر: امپرگ، اسمات، خونآشامی گرگینه، رومنس، فانتزی ─نویسنده: ᴋɪᴍɴɪᴇʟʟᴇ88 ─مترجم: ꜱᴇʙᴀꜱᴛɪᴀɴ ─روز آپ: 5 شنبه ─یک بار ییبوی ده ساله توله گرگی رو دید که داشت وارد جنگل میشد، تا زیر نور ماه کامل دنبالش کرد...