قسمت سی و دوم: روز 2

377 120 23
                                    


ژان جلوی عمارت متوقف شد، از ماشین پیاده شد و به سمت در رفت. قبل از اینکه زنگ در رو فشار بده به کیف تو دستش رو چنگ زد. صدای قدم­هایی که به در نزدیک می‌شد رو می­شنید.

مردی که انتظارش رو می­کشید با کت و شلوار و دمپایی پشت در ظاهر شد"اوه، آقای شیائو"

تعظیم کرد"عصر به خیر آقای ژائو" تو ذهنش پوزخندی زد ،یک ساعت دیگه قرار بود پیروز بشه.

ژائو گفت"لطفا بیا داخل"

ژان داخل خونه­ شد و نامحسوس اطراف خونه رو چک کرد.

آقای ژائو بعد از بستن در کنارش ایستاد"اولین باره که به خونه رهبر میایین؟"

ژان سرش رو چرخوند و سرش رو تکون داد. مرد با تعجب به کیفی که دست ژان بود نگاه کرد و پرسید"اوه، خب، کارت با رهبر چی میتونه باشه؟"

ژان لبخندی زد تا پوزخند تهدیدآمیزش رو مخفی کنه"می­خوام باهاشون صحبت کنم" باید مراقب کلماتی که استفاده می­کرد، می­بود.

ژائو شوان اصرار کرد و دستش رو دراز کرد تا چیزی که می­خواد به رهبر بده رو تو دستش بذاره"می­دونم. می­تونید به من منتقل کنید تا من به رهبر بگم"

پلک ژان پرید و تکرار کرد"مشکلی نیست. می‌تونم مستقیما بهش بگم" چیزی درباره­ی مرد عجیب بود، انگار داشت چیزی رو پنهان می­کرد. پیش خودش فکر کرد«نکنه از نقشه بو برده؟» اما نمی­تونست ریکشنی مبنی بر بو بردن از نقشه تو صورت مرد ببینه. با لبخند افکارش رو کنار زد.

ژائو شوان پیشنهاد کرد"پس تا شما تشریف ببرید طبقه‌ی بالا من واستون چای حاضر می‌کنم"

عمارت به طرز وحشتناکی ساکت بود و هیچ خدمه­ای نبود. چشم­هاش رو چرخوند، واقعا مشکوک بود.

ژان طبقه بالا رفت، به چپ پیچید و به آخرین اتاق راهرو رفت. سه بار در زد اما وقتی کسی جواب نداد ابروهاش تو هم رفت. سعی کرد دستگیره در رو بچرخونه و با دیدن فقل نبودنش خوشحال شد. همزمان با باز کردن در زمزمه کرد"به خاطر ورود بی­اجازه­ام من رو ببخشید" و به داخل نگاه کرد. چشمش به صندلی چرخونی افتاد که پشتش بهش بود. فریاد زد"رهبر..." اما پاسخی نگرفت.

ابروهاش تو هم رفت، اتاق به طرز وحشتناکی ساکت بود و احساس می‌کرد یه جای کار می‌لنگه. با قدم­هایی آروم به سمت میز رهبر حرکت کرد. با دیدن صحنه مقابلش چشم­هاش گرد شد و نفسی از دهنش خارج شد. رهبر با چشم‌ها و دهان کاملا باز روی صندلی افتاده بود و روی پوست گردن رنگ پریده­اش جای دندون خون آشام وجود داشت. با چک کردن نبضش فهمید که مرد مرده و برای مدت طولانی یخ زده. سرمای شدیدی از کنارش حس کرد و چشمش رو به جایی که سرما ازش میومد چرخوند و نگاهش به فریزری که کنار میـز قرار داشت، افتاد.

ENCOUNTERWo Geschichten leben. Entdecke jetzt