شیائو ژان ناگهان با ورود به اتاق هتل گفت"سه روزه که باهات حرف نزدم"
ییبو زمزمه کرد"هـــوم خیلی سرم شلوغ بود" ، در رو بست و مرد رو که داشت کتش رو درمیورد و روی مبل می¬انداخت، نگاه کرد.
ژان با خنده و همونطور که روی مبل میشست گفت"که اینطور. میدونی مشتاق بودم حضوری باهات حرف بزنم؟دلت برام تنگ نشده؟"
ییبو هنوز کنار در ایستاده بود و با دقت به ژان نگاه میکرد و تک تک حرکاتش رو زیر نظر میگرفت تا ببینه چطور بهش حمله کنه.
ژان با دیدن ییبو که هنوز ایستاده بود سرش رو کج کرد. نیشخندی زد و به کنارش اشاره کرد تا بشینه. ییبو کمی تکون خورد، متوجه شد که بیش از حد بهش با دقت نگاه میکنه. لبخندی زد و کتش رو درآورد"ببخشید به خاطر کار یکم ذهنم مشغوله" و کتش رو روی کناپه انداخت و تو آشپزخونه هتل رفت. یه بطری آب از یخچال کوچیک برداشت و یه نفس نوشید.
ژان گفت"حتما سخته" و کمرش رو روی مبل تکیه داد و آهی کشید و چشم¬هاش رو بست.
ییبو زمزمه کرد"هـــوم" و چاقوی کوچیکی که کف کفش چرمش مخفی کرده بود بیرون آورد. این بهترین فرصت بود، ژان بی¬دفاع بود و تنها کاری که باید میکرد این بود که گلوش رو هدف بگیره تا به نتیجه برسه. با سرعت رعدآسا خودش رو به پشت ژان رسوند و خواست با چاقوی تیز گلوش رو پاره کنه. ژان که حواسش تیزتر و سریع¬تر از ییبو بود، تونست دستش رو محکم بگیره و حرکتش رو مهار کنه.
دندون¬های ییبو از عصبانیت به هم فشرده شد، به سرعت تیغه¬ی دیگه از کفشش بیرون کشید و خواست سمتش پرتاب کنه که ژان تونست اونها رو بگیره.
ژان آهی کشید"این چیزی بود که میخواستم از وقوعش جلوگیری کنم، به همین خاطر بود که بلافاصله بهت زنگ زدم" گفت و مچ دست ییبو رو محکم گرفت، با قدرتش تونست موقعیتشون رو تغییر بده. ییبو زیر قرار گرفته بود و از عصبانیت داشت میسوخت، مچ هر دو دستش رو با یک دست گیر انداخته بود و پاهاش رو بین پاهاش قفل کرده بود تا از حرکتش جلوگیری کنه.
دندون¬هاش رو از عصبانیت روی هم سایید، دندون¬های نیشش داشت رشد میکرد، چشم¬هاش به قرمز پررنگی تبدیل شد و رایحه¬ای به آرومی ازش پخش شد.
ابروهای ژان تو هم رفت و با چشم¬هایی درشت شده پرسید"تـ...تو راتی؟"
ییبو زبونش رو گاز گرفت، سعی کرد از دستش فرار کنه، اما ژان خیلی قوی¬تر از چیزی بود که فکر میکرد، شاید به خاطر این بود که تجربه¬ی بیشتری از ییبو داشت.
ژان لعنتی فرستاد"شت!"، رایحه شیرینش هر لحظه قوی¬تر میشد، بدنش داشت به چیزی که ییبو از خودش رها میکرد واکنش نشون میداد. شیرین و دلنشین بود انگار که بدنش داشت تسلیم میشد. وحشت کرد«اوه نه رایحه¬اش داره چرخه هیتم رو تحریک میکنه» یه هفته دیگه هیتش بود اما بدنش داشت به طور غریزی و تنها با لمس فرومون¬های قویش داغ میشد.
دست¬هاش کم کم قدرتشون رو از دست داد و رایحه¬ی شیرین عسل از بدنش منتشر شد. ییبو نمی¬تونست اون و عطر خوشبویی که زیر بینیش می¬پیچید رو انکار کنه. درست مثل ژان، چنگش دور چاقوهاش شل شد و مدتی نگذشت که از دستش لیز خورد و با صدا روی زمین افتادن.
همه چیز تغییر کرده بود، هر دو نفس¬های سنگینی میکشیدن و با وجود این که کولر روشن بود اتاق براشون گرم بود.
ژان می¬تونست سوزش شکمش رو احساس کن، ورودیش داشت مرطوب میشد، نوک سینه¬ها و گردنش داشت نبض میزد و بندش می¬لرزید. تمام ذهنش پر شده بود از «کام. جفت گیری. پرم کن. آلفا» و بدنش از سرخوشی جیغ میزد.
ییبو درست مثل ژان می¬تونست همون سوزش شدید رو تو شکمش احساس کنه، دیکش داشت نبض میزد و دندون¬های نیشش به هم میخورد. این دومین باری بود که داشت شکست رو تجربه میکرد. اولین بار زمانی بود که هنوز نوجوون بود. یه مورد نادر که دیگه اتفاق نیفتاده بود و تجربش نکرده بود. ذهنش داشت تیره میشد و فقط یه چیز رو فریاد میز«مارکش کن، مارکش کن، مارکش کن»
ژان به طور کامل قدرتش رو از دست داد. ییبو تونست بهش غلبه کنه و هر دو مچ دستش رو گرفت و اونها رو روی مبل قفل کرد. هر دوشون نفس نفس میزدن و عمیقا به هم خیره شده بودن. ژان میخواست نگهش داره و ییبو میخواست بغلش کنه تا راتش رو باهاش سرکوب کنه.
ییبو به سمت پایین خم شد و محکم لب¬هاش رو روی لب¬های امگا فشرد. امگا با همون شدت بهش جواب داد و حرکاتشون با هم مطابقت داشت. دست¬هاش رو مشت کرد و میخواست چیزی رو فشار بده اما ییبو محکم دست¬هاش رو گرفته بود.
"هـــم..."ـی از دهنش بیرون پرید و با شدت جوابش رو داد. لب¬هاش وقتی رو لب¬های ییبو فشرده شد میلرزید، مرد رو پایین کشید و پایین تنه¬های سخت شدهاشون رو بهم هم سایید.
ییبو میتونست احساسش کنه تو ذهنش فریاد زد«امگا!». ییبو دست¬ ژان رو رها کرد و مچ دست چپش بلافاصله دور گردنش پیچیده شد تا بوسه رو عمیق¬تر کنه. دست-های ییبو روی سینه¬ی مرد حرکت میکرد و نوک سینه¬ی سخت شده¬اش رو نیشگون گرفت و به سمت شکمش رفت و بعد از رد کرد وی لاینش به مقصدش رسید، دستش رو داخل لباس زیرش کرد و دیک سخت شده¬اش رو دستش گرفت.
ژان بین بوسه نالید"لعنـ...همینه...هــــم". ییبو داشت لمسش میکرد.
ناله¬ی بلندی کرد اما قبل از اینکه بتونه بیاد ییبو حرکت دستش رو متوقف کرد. بوسه رو قطع کرد و بلند شد. ژان فقط با چشم¬هایی درخشان و پر از شهوت و لب-های پف کرده و پیشونی عرق کرده¬ بهش خیره شد.
دست¬هاش رو دو طرف کمرش قرار داد و لباسش رو به آرومی از تنش بیرون کشید و بالاخره لختش کرد. چشم¬های ییبو به نوک سینه¬ی گوشتی، سفت و آماده¬ی بلعیدن ژان بود. یک ثانیه هم طول نکشید که به مـرد حمله کرد و سینه¬ی چپش رو تو دهنش فرو کرد و زبونش رو روش کشید و با دست دیگه¬ نوک سینه¬ی راستش رو نیگشون گرفت. ژان هم فقط از لذت میلرزید و ناله میکرد.
هیچ وقت به این اندازه لذت نبرده بود، با شاید به خاطر این بود که هر دوشون تو رات و هیت بودن.
ESTÁS LEYENDO
ENCOUNTER
Vampiros─نام فیکشن:࿐🐺ENCOUNTER🐺࿐࿔ ─کاپل: ییـــژان ─ژانر: امپرگ، اسمات، خونآشامی گرگینه، رومنس، فانتزی ─نویسنده: ᴋɪᴍɴɪᴇʟʟᴇ88 ─مترجم: ꜱᴇʙᴀꜱᴛɪᴀɴ ─روز آپ: 5 شنبه ─یک بار ییبوی ده ساله توله گرگی رو دید که داشت وارد جنگل میشد، تا زیر نور ماه کامل دنبالش کرد...