Louis

590 110 43
                                    

"لویی! حالت چطوره دا؟" لیام رو به من گفت وقتی وارد استودیو شدم. اون هنوز راجب هری نمیدونه و احتمالا امروز بتونم بهش بگم. از طرفی هم من و هری مدتی میشه که با همیم.

"بههه سلام داوشم! خوبم تو چطوری؟" لبخند زدم و بعد همو بغل کردیم.

"خوبم مرد، دوس داری امروز عصر بریم بیرون؟ من واقعا به یه سر فتوشوت نیاز دارم." اون خندید و منم لبخند زدم.

"میتونم دوست پسرم رو هم با خودم بیارم؟" من پرسیدم. وای این حرکت خوبی بود، لویی، افرین، من با خودم گفتم.

لیام با تعجب بهم نگاه کرد، اون خوشحال بود. "اره، وای من نمیتونم برای دیدن اون پسر شگفت انگیز صبر کنم!"

"اوه باور کن تو همین الانشم میشناسیش." من با خنده گفتم و لیام با قیافه 'وات د فاک' بهم نگاه کرد. (با تعجب بهم نگاه کرد.)

"اون خیلی مشهوره، خیلیی!" "حالا میبینی." لویی داشت با خنده میگفت و لیام نمیدونست منظورش چیه.

من: لیام ازم پرسید که میخوایم باهاش امشب بریم بیرون، میخوای بیای؟

بیبی بوی: ارههههه، البته که میخوام، ددی، دلم میخواد ملاقاتش کنم:)

من: خب پس، خوبه. امشب میبینمت، بیبی بوی:*

بیبی بوی: اوکی، دوست دارم ددی:q

"بیا شروع کنیم." من اماده شدم تا اهنگ جدید ضبط کنیم. از وقتی با هری اشنا شدم همه اهنگام درباره اونه. و یه شب من فهمیدم که اونم میتونه خیلی خوب بخونه و از اون موقع ما با هم میخوندیم. (تو خونه منظورشه)

-فلش بک-

"داری چیکار میکنی ددی؟" هری ازم پرسید وقتی روی مبل نشسته بودم و اهنگ مینوشتم. من نیاز داشتم که برای فردا اهنگ بنویسم که بتونیم ضبطش کنیم امت تنها چیزی که داشتم عنوانش (اسم اهنگ) بود. خب اصلا اون عنوان هم حساب نمیشد.

"دارم سعی میکنم که اهنگ بنویسم، اما نمی تونم درست فکر کنم." نصف شب بود و منم واقعا خوابم میومد. چشمام قرمز شده بودن و خسته بودن، دستم مدام داخل موهام بود، انگار میخواستم موهامو بِکَنم.

"برو بخواب، ددی. تو نیاز داری که بخوابی، من مینونم سعی کنم که اهنگ بنویسم." اون منو از پشت بغل کرد و شونه ام رو بوسید. من نمیدونستم اون میتونه اهنگ بنویسه یا نه، ولی واقعا به خواب نیاز داشتم پس بهش اجازه دادم.

"اوکی، بیبی. مرسی." من به سمت هری چرخیدم و لباشو بوسیدم. و بعد بلند شدم و به سمت تخت رفتم.

حتی ۵ دقیقه هم نگذشته بود اما من خوابم برده بود. اما نگران اهنگ بودم.

———-

"ددی، بیدار شو." نور به چشمم خورد و چشمامو باز کردم.
"ساعت چنده؟" خیلی نگران و ترسیده بودم. من فکر کردم فقط چند دقیقه خوابیدم اما کل شبو خواب بودم.

Princess for Daddy | l.s. Mpreg (boyxboy)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora