Louis

545 109 18
                                    

صبح روز بعد من با صدای زنگ خوردن گوشیم از خواب بیدار شدم. من گوشیو برداشتم و بدون اینکه توجه کنم کی زنگ زده جواب دادم، "بله؟" من حس میکردم هنوز خوابم و چشمام بسته بودن.

"تو دیوونه شدی؟ من مخصوصا تو رو از اینکه بخای با مردی/پسری قرار بذاری ممنوع کردم! چی از این موضوع برات نامفهوم بوده؟!" لیدر منیجمنت سرم داد زد.

"برو گورتو گم کن، جان(John)! من با هر کسی که بخام برای همیشه قرار میزارم!" من عصبی شدم از اینکه ساعت ۸ صبح زنگ زده و داد میکشه.

"نه! تو اینکارو نمیکنی! یا رابطتو با این پسره همین الان تموم میکنی یا من خودم اینکارو برات انجام میدم!" اون خیلی جدی این حرفو زد و من با خودم فکر کردم که چطور میخواد اینکارو انجام بده؟

"ت-تمومش کنی؟" نه من نمیتونم از هری جدا بشم.

"یه لحظه وایستا." من اروم از تخت پایین اومدم و از اتاق بیرون اومدم. تا هریو بیدار نکنم.

"م-منظورت چیه که تمومش کنی؟" من پرسیدم.

"منم راه های خودمو دارم. یه کاری میکنم که نتونی ببینیش یا بیرون جلوی بقیه ظاهر شین با هم و همه چیز اوکی میشه، هوم؟" اون گفت. من نمیدونستم چیکار کنم. واقعا گیج شده بودم. اگه اون رو رها میکردم هر دومون گم میشدیم و اگه اونو رها نمیکردم و با هم میموندیم، بازم گم میشدیم.

"م-من میتونم ق-قول بدم که قرار نیست دیگه با هم دیده بشیم، اوکی؟ فقط لطفا دست از سر ما بردار." من گفتم و اون قبول کرد. من برگشتم به اتاق و دیدم هری رو تخت نشسته و بیداره.

"کی این وقت صبح زنگ زده بود؟" اون پرسید.

"منیجرم." من گفتم و اون با چشمای ترسیده بهم نگاه کرد.

"تو با من بهم نمیزنی، میزنی؟" اون خیلی ترسیده به نظر میرسید. اونو به خودم نزدیک کردم.

"نه. هیچوقت. هیچکس نمیتونه رابطه ما رو بهم بزنه. من تو رو خیلی دوست دارم بیبی." (وای دورشون بگردم😭) من گفتم و پیشونیشو بوسیدم. اون واقعا این کارو دوست داره. اون میگه که این کار بهش حس ارامش میده وقتی پیشونیشو اروم میبوسم.

"خب پس اونا چی میخواستن؟" اون لبخند زد و پرسید.

"اونا گفتن که ما دیگه حق نداریم با هم بیرون دیده بشیم." من در حالیکه به زمین نگاه میکردم گفتم. من میدونستم که یه روزی قراره این اتفاق بیوفته، اما انقدر زوود؟

"ما با هم درستش میکنیم. من به خودمون باور دارم، ددی. ما با هم پشت در بسته میمونیم. من خیلی دوست دارم." هری گفت و تو چشمام نگاه کرد، سعی میکرد که ارومم کنه.

"منم دوست دارم، بیبی بوی." من بیخند زدم و پیشونیشو بوسیدم. اون خندید و بغلم کرد.

"امروز کاری داری که انجام بدی یا جایی که بخوای بری؟" اون پرسید و من سرمو به نشونه 'نه' تکون دادم.

"پسسسس بیا کل روزو تو خونه بمونیم و غذا بخوریم و همو بغل کنیم. اینو دوست داری، لو؟" اون لبخند زد و منم لبخند زدم. من واقعا به این نیاز داشتم.

"بیا اینجا، ددی." اون منو پشت خودش کشوند. من میدونستم که اون چی میخواد. اون میخواست که من اسپونش کنم (از پشت بغلش کنم). و این دقیقا کاری بود که انجام دادم. من نمیدونم چطور میتونستم بدون اون دووم بیارم.

"ددی؟" اون بعد از مدتی اروم گفت.

"اوهوم، بیبی بوی؟" من گفتم و اون برگشت و الان صورتامون رو به روی هم دیگه بود.

"میشه که ما یه روزی بیرون از خونه دست های همدیگرو بگیریم و یه خونواده واقعی داشته باشیم؟" من فکر کردم، نمیدونستم چی بگم. همیشه به این موضوع فکر میکردم ولی هیچوقت به جوابی نمیرسیدم. واقعا نمیدونم الان داره چه اتفاقی میوفته و یا بعدش چه اتفاقی میوفته. یا اگه بچه دار بشیم، امکانش هست که برای بچمون اتفاقی بیوفته.

"نمیدونم بیبی. ولی میتونم با اطمینان بگم که من هیچوقت قرار نیست تنهان بزارم. من تو رو خیلی دوست دارم شیرینم." من گفتم، کاملا صادقانه.

"عام ایا من تو رو درست کردم؟" اون یهویی پرسید و من شوکه شدم.

"چی بیبی؟ منظورت چیه؟" من نمیدونستم راجب چی حرف میزنه.

"تو یه کاپ کیکی. ایا من درستت کردم؟" اون با جدیت دوباره پرسید.

"هزا، چی-..."

"میدونی، من قبلا نانوا بودم." اون با خنده گفت و بینیمو بوسید. منم خندیدم و بغلش کردم.

اون خیلی کیوته و اون مال منه.

نمیتونم باور کنم که اون مال منه. من نمیتونم باور کنم که من تنها کسیم که بغلش میکنم و پرنسس صداش میزنم. اون فقط برای منه. برای همیشه.

و من کاری میکنم که این بهش حس 'خونه' رو بده و هر موقع که بخواد پرواز کنه، برگرده به خونه، بغل من.

————-

هااای
حرف خاصی ندارم:) فقط اینکه مواظب حرف هامون باشیم و سعی کنیم دل همدیگه رو نشکونیم.
بوس.
@maddiesdiary

مواظب خودتون باشید
ووت و کامنت⭐️
-Maddie

Princess for Daddy | l.s. Mpreg (boyxboy)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora