Harry

328 59 13
                                    

"لویی؟" زمزمه کردم در حالی که به سمت تخت میومد.
اون سریع اومد روی تخت و از پشت بغلم کرد.
"بله، پرنسس؟" زمزمه کرد و من برگشتم و حالا صورتامون رو به روی هم بود.
"فردا به رئیسم میگم.شاید کارمو از دست بدم. و شاید تو بخوای شهرتت رو نگه داری و تنهام بذاری" من شروع کردم به حرف زدن و چشمام پر اشک شد.
و لویی شروع کرد به ساکت کردنم و محکم تر بغلم کرد.

"بیبی، من هیچوقت تنهات نمیذارم. دیگه اینو نگو. من خیلی دوست دارم" شروع کرد به آروم کردنم و یه جورایی کمکم کرد ولی من هنوزم میترسیدم.

اون میتونه هروقت که بخواد نظرشو عوض کنه. میتونه به راحتی هرکاری که بخواد بکنه و من اون کسی میشم که باید تنهایی از بچه نگه‌داری کنم.

"ولی چیکار میکنیم؟ همه فکر میکنن من عجیبم چونکه یه مرد باردارم و مسخره‌م میکنن" آروم شروع به گریه کردم و اون اشکامو بوسید.

"ششش، گوش کن، شاید بتونیم یه کاری بکنیم. قول میدم من یه کاری بکنم بیبی. الان فقط بخواب. روز طولانی‌ای بود و تو نیاز داری که بخوابی." اون گفت و من پشتم رو بهش کردم. محکم بغلم کرد و بالاخره گریه کردن مثل یه بچه رو تموم کردم و آروم شدم.

-------------------------

"صبح بخیر." وقتی روز بعد بیدار شدم رو به لویی گفتم.

به صورتش نگاه کردم و بینیش رو بوسیدم.
فهمیدم که لباساش رو پوشیده بود ولی دوباره اومده بود رو تخت.
یجوری بهم نگاه می‌کرد انگار چیز عجیبی دیده بود. انگار یچیزی رو صورتم بود.

"لو؟ حالت خوبه؟ صورتم چیزیش شده؟" گفتم و سریع به صورتم دست کشیدم.

اون دستامو گرفت و بوسشون کرد.
"نه بیبی، تو پرفکتی. و من فکر کنم میدونم باید چیکار کنیم." در حالی که لبخند ریزی میزد گفت و من با این کارش مشکوکانه بهش نگاه کردم.
"شاید بتونیم یه دختر پیدا کنیم، مثلا خواهرت یا یه دوست صمیمی که تظاهر کنیم بارداره، و بعدش اگه یه بچه داشته باشیم زیاد عجیب به نظر نمیرسه." جوری با افتخار اینو گفت که انگار برنده مسابقه بخت‌آزمایی شده.
من قبلا درباره این کار فکر کرده بودم ولی انتظار نداشتم واقعا از این فکر خوشش بیاد.

با لبخند به لویی نگاه کردم و خم شدم و لباش رو بوس کردم.

"عاشق این فکرم، ولی حالا باید یه دختر مورد‌اعتماد پیدا کنیم" آروم گفتم و اون لبخند زد.

"خب پس بیا پیدا کنیم. صبر کن، یه فکری به ذهنم رسید! شماره رز رو داری؟" هیجان زده پرسید. نگاه عجیبی بهش انداختم و سرم رو آروم به بالا و پایین تکون دادم.

گوشیم رو ازم گرفت و به یکی زنگ زد.
"سلام روبی... ببخشید اگه بیدارت کردم" و به روبی گوش کرد و سر تکون داد.
"اوه اره، ببخشید که خودمو معرفی نکردم. من دوست‌پسر هری‌ام. هری رو یادت میاد دیگه؟خب اره.‌.. میخواستم بپرسم تو و دوست‌دخترت برای ناهار میاید پیش ما؟" پرسید و من رو حتی بیشتر از قبل گیج کرد.
"اوکی، سه ساعت دیگه میبینمتون، آدرس رو هم برات میفرستم" و لبخند زد و خداحافظی کرد.
"الان چه اتفاقی افتاد؟" با گیجی پرسیدم و لویی لبخند زد و شروع کرد به توضیح دادن.

-------------------------------

"هریییییی، زودباش. تو عالی بنظر میرسی. شکمت هم خوشگله. من کارات رو کنسل کردم. همه‌چی اوکیه!" لویی درحالی که نفسش رو بیرون میداد گفت ولی به من هیچ کمکی نکرد.من استرس داشتم.
"اونا ده دقیقه دیگه میرسن. من نمیتونم!" سر لویی داد زدم ولی اون فقط بغلم کرد.

منم آروم بغلش کردم و یذره آروم شدم. ولی وقتی صدای زنگ در رو شنیدم دوباره استرس گرفتم.

"ببین، من میارمشون تو و تو قراره عالی باشی بیبی. دوست دارم" گفت و رفت تا در رو باز کنه.

اون با روبی، رز، و یه دختر دیگه برگشت. اون دختر موهای آبی و بلند داشت و از رز جوونتر بنظر میرسید، شاید همسن من.

اون دختر بهم لبخند و باهم دست دادیم. بعد روز میز نشستیم و شروع کردیم به خوردن غذایی که من و لویی درست کردیم. بد نبود.

"خب، اسم شما چیه؟" در حالی که لبخند میزدم از دختر مو آبی پرسیدم. از همین الان ازش خوشم اومد.
بهم نگاه کرد.

"من 'اشلی (Ashley) هستم"

—————————
ول ول ول
هاااای پوتیتوز
لانگ تایم نو سی:'))))
این روزا واقعا سرم شلوغه و درگیرم و این شتهههه شت.
اگه دوست داشتین بفرمایید دیلیم:
@maddiesdiary

ترجمه پارت با من نبوده و یه نفر دیگه زحمت کشیده
تگش میکنم^

Princess for Daddy | l.s. Mpreg (boyxboy)Where stories live. Discover now