Louis

297 29 7
                                    

"یعنی چیزی که داری میگی اینه که می‌خوای برای یه مدت مثل دوست دخترت رفتار کنم؟" اشلی با گیجی پرسید و من سرم رو تکون دادم.

نیاز داشتم که قبول کنه، تا بتونم هری رو از هیت (hate) و کامنت های مزخرف نجات بدم.

"هری ۶ ماه میره پیش آنه (Anne) مامانش. شاید بگیم مریض شده یا همچین چیزی." گفتم. من همه‌چی رو برنامه‌‌ریزی کرده بودم ولی حس خوبی درباره اینکه انقدر از هری دور بمونم نداشتم‌.

"خب، بنظر میرسه همه‌چی رو از قبل برنامه‌‌ریزی کرده بودی. ولی بزار یه چیزی رو بپرسم، هری با این کار موافقه؟" اینو درحالی ازم پرسید که صاف به چشمام نگاه می‌کرد و منم حس کردم  دلم بهم پیچید.

سرم رو آروم به معنای نه تکون دادم و اشلی با صدای بلند نفسش رو بیرون داد. میدونستم اگه بدونه هری خبر نداره قبول نمیکنه.

"خب، اول اینکه باید بهش بگی. و اینکه اگه فقط داری اینکارو میکنی چون ممکنه هری هیت بگیره من قبول نمیکنم. هری باید خودش رو قبول کنه و دوست داشته باشه. چرا شما دوتا فقط واقعیت رو به همه نمیگید و باهاش کنار نمیاید؟" اون گفت و من سرم رو تکون دادم. ما نمی‌تونیم واقعیت رو به همه بگیم.

"نه، هری میترسه‌" من گفتم و اون با نگرانی بهم نگاه کرد.

"هری یا... تو از واکنش بقیه میترسی؟" اون آروم ازم پرسید و من رو به فکر انداخت. هری میترسید یا من نمیخواستم شهرتم خراب شه؟ میدونستم میتونم هر وفت که بخوام از مودست بیام بیرون. ولی اینو میخواستم؟

"نمیدونم، باشه؟! شاید فقط آماده نیستم برای اینکه کل دنیا بدونن، شاید فقط نمیدونم چجوری باهاش کنار بیام"  گفتم، درحالی که حالتی عصبی موهامو کشیدم و اشلی دستامو از موهام بیرون کشید و سریع بغلم کرد.

"همه‌چی اوکیه، لویی" تو گوشم زمزمه کرد و همون موقع فهمیدم که اشک تو چشمام جمع شده. اون میدونست دقیقا داره باهام چیکار میکنه، ولی در هر صورت انجامش داد. شاید بهش نیاز داشتم.

"فکر کنم واقعا نیاز دارم با هری حرف بزنم" گفتم و سفت بغلش کردم و اون بهم لبخند زد و آروم سرشو تکون داد.

"منم فکر میکنم باید اینکارو بکنی. فکر کنم اون حس خیلی بدی داشته باشه اگه عشقت بهش رو قایم کنی. این اتفاق واسه من و روبی هم افتاده پس میدونم چه حسی داره." با یه لبخند غمگین بهم گفت. درسته فقط یه لبخند بود، ولی میتونستم ناراحتی رو توی چشماش ببینم.

"چرا؟ چرا شما دوتا فقط کام اوت نمیکنید؟ کی میدونه؟" ازش پرسیدم و اون رو زمین نشست.

"نمیدونم. من فقط زیادی میترسم. من نمیخوام هیت بگیرم‌. دقیقا مثل قضیه شما دوتاست. و باورم کن، برای هری خیلی سخت تره. چونکه... میدونی اون همین الانشم یجورایی کام اوت کرده." اشلی گفت و همه چیزایی که میگفت واقعیت داشت.

"میدونی، من خیلی خوشحالم که الان اینجایی، تو همین لحظه. تو چیزایی رو بهم گفتی که میدونستم ولی نمیخواستم قبول کنم. پس، ممنون." لبخندزنان بهش گفتم درحالی که هنوز اشک از چشمام پایین میومد. اونم بهم لبخند زد.

"پس، داری بهم میگی که دیگه بهم نیاز نداری؟" اون پوزخند زد و من خندیدم و سرم رو تکون دادم.

اون بغلم کرد، درحالی که بهم میگفت چقدر بهم افتخار میکنه.

"میدونی، شما دوتا از پسش بر میاید. باورم بکنی یا نه، من یکی از طرفداراتم، و تاحالا هیچوقت تورو خوشحال تر از الان که با هزی (Hazz) ندیدم. از دستش نده، باشه؟" اون با لبخند گفت و من خندیدم. حتی حدس هم نمیزدم که اون طرفدارام باشه، چون اصلا شبیه یک "طرفدار" رفتار نمیکرد، ولی خب، اون خودش یجورایی معروف بود، پس میدونست چه حسی دارم.

"بیا برگردیم پیش روبی و هری، باشه؟" اون گفت و ما رفتیم تو اتاق پذیرایی جایی که هری و روبی میخندیدن و همدیگه رو قلقلک میدادن.

"هییییی، من کم‌کم دارم حسودی میکنم" با شوخی گفتم و هرس سریع پرید روم و محکم بغلم کرد. من صورتم رو به گردنش فشار دادم و آروم بوسیدمش.

"دلم برات تنگ شده بود لو بر (Lou Bear)." زمزمه کرد و من لبخند زدم. اون بی‌نقص بود.

"منم دلم برات تنگ شده بود، خیلی زیاد" گفتم.
"هی بیبی، باید باهات حرف بزنم" گفتم درحالی که از بغلش بیرون اومدم. بهم نگاه کرد و دنبالم اومد.

-------------------------

"بیبی، میخوای کام اوت کنی؟ من فهمیدم نمیتونم بدون تو نمیتونم، پس، میدونی، آدمای مزخرف و هیت میتونن برن به جهنم، تنها چیزی که مهمه خوشحالی توعه. من، بچه و تو. تنها چیزی که مهمه همینه. درسته؟" گفتم، درحالی که دستاش رو گرفته بودم و اون بهم نگاه کرد. خوشحال، ولی یذره ترسیده.

"من خیلی دوست دارم. همینقدر که میترسم، برای انجام این کار هیجان زده‌ام. میخوام همه بدونن که من مال توام و بچه تو رو حمل میکنم و مردی هستم که تورو خوشحال میکنه- وایسا، من خوشحالت میکنم درسته؟" با لبخند پرسید و من خندیدم و سرم رو تکون دادم. اون بغلم کرد. دست های اون پشت گردنم بود و دست های من دور کمرش بود.

"عاشقتم، بیبی" گفتم، و گونه‌ش رو بوسیدم. بعد خم شدم و شکم‌ش رو بوسیدم. "عاشق تو هم هستم" رو به بچه زمزمه کردم. مطمئن بودم نمیشنوه ولی مهم نبود.

"اییییییییییی" هری داد زود، درحالی که شکم‌ش رو گرفته بود.

"چی شده؟"

"هیچی. بچه دیوونست" هری با خنده گفت و من لبخند زدم. واقعا عاشق‌ جفتشون بودم‌.

برگشتم من هااااای:'>
Thanks to: @anonymousPineapple
Stay safe💖
-Maddie 

Has llegado al final de las partes publicadas.

⏰ Última actualización: Nov 30, 2022 ⏰

¡Añade esta historia a tu biblioteca para recibir notificaciones sobre nuevas partes!

Princess for Daddy | l.s. Mpreg (boyxboy)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora