Harry

479 95 23
                                    





-دو ماه بعد-

مدتی میشه که حالم خوب نیست. نمیدونم بعضی وقتا حالت تهوع دارم درحالیکه حالم خوبه و مریض نیستم. نمیخوام به لویی بگم. اونو نگران کنم، از طرفیم نمیخوام دوباره بیمارستان برم. از بیمارستان رفتن متنفرم ولی فکر کنم نیاز دارم که برم.

امروز بازم حالم بد شد و لویی سرکارش بود. تصمیم گرفتم برم بیمارستان... تو راه مواظب بودم کسی نبینه و اونا هم سریع بهم نوبت دادن و داخل رفتم. پرستار وارد اتاق شد.

"خب چند وقته که حالت بد میشه؟" اون پرسید، درحالیکه یه خودکار تو دستش و چند تا برگه رو میزش بودن.

"برای دو ماه، فکر کنم." من با خجالت گفتم چون دلم نمیخواست اینجا باشم.

"چرا الان اومدی پس؟*چرا انقد دیر اومدی؟" اون با تعجب پرسید.

"اولین بار که حالم بد شد اومدم بیمارستان. دکتر بهم گفت احتمالا به چیزی الرژی دارم و از اون موقع به بعد تلاش کردن بفهمم به چی حساسیت دارم ولی نفهمیدم. هنوزم حالم بد میشه. اون گفت یه حساسیت سادست." من گفتم و اون با تکون دادن سرش حرفمو تایید کرد.

"عام خب میتونم معاینت کنم؟" اون با لبخند مودبانه ای بهم گفت و منم سرمو تکون دادم. لباسمو دراوردم و روی تخت دراز کشیدم. اون جلو اومد و دستگاه کوچیک خیلی سرد رو روی شکمم گذاشت.

"خب، این عجیبه." اون متعجب به نظر میومد. یعنی بیماریم انقد جدیه؟ نکنه قراره بمیرم؟

"عام، اسمت هریه دیگه، درسته؟" سرمو تکون دادم. "خب، هری کسی بهت گفته بود، که تو حامله ای؟" اون پرسید.

"منظورتون چیه؟ حامله؟" من متوجه نشدم.

"منظورم اینه که تو داری بچه ای رو تو شکمت حمل میکنی، مثل خانوما." اون گفت و من فقط دلم میخواست بعد از‌ حرفش بخنده. این ممکن نیست. من یه پسرم، منظورم اینه که یه مردم، چطوری میتونم حامله باشم؟

"ن-نه. لطفا. بهم بگید که این یه جوکه. بگید که دارین شوخی میکنید. این ممکن نیست. من یه مردم!" من ترسیده بودم، زمزمه کردم.

"نه من شوخی نمیکنم. تو حامله ای، و این دل درد ها و موقع هایی که حالت بده به خاطر باردار بودنته هری." اون با ارامش گفت و سعی میکرد منو اروم کنه. ولی اون موقع هیچ چیزی کمک نمیکرد.

"پس من یه بچه قراره داشته باشم، درسته؟" من احمقانه ترین سوالو پرسیدم و اون سرش رو تکون داد.

مردم قراره چی بگن؟ چه اتفاقی برای شغلم میوفته؟ لویی چی؟ اون قراره ترکم کنه؟ چطوری بهش بگم؟

"من الان باید چیکار کنم؟" من پرسیدم.

"تو این بچه رو میخوای؟" اون پرسید و من راجبش فکر کردم. من میخواستمش. اون دختر یا پسر رو میخواستم اما چه اتفاقی برای زندگیم میوفتاد؟

Princess for Daddy | l.s. Mpreg (boyxboy)Where stories live. Discover now