"بیبی بیدار شو." من اروم تو گوش هری زمزمه کردم. ساعت ۷ صبح بود و ما باید برای کار حاضر میشدیم. هردومون میدونستیم که نیاز به حرف زدن داشتیم. من نمیدونم واقعا چطور باید یه بچه رو بزرگ کنم و مطمئنم اونم چیز زیادی نمیدونه.
"نه، نمیخوام بیدار شم." اون با صدای گرفته شده گفت و من لبخند زدم. خدای من هری واقعا زیبا بود. اون روی تخت دراز کشیده بود و موهاش صورتشو پوشونده بودند. چشماشو باز نکرد و خب من هم مجبور شدم...
"ن-نه نهههه تمومش کن لو... ل-لووو." اون شروع به خندیدن کرد و منم میخندیدم. (فشار چیه ببین دارم میرقصم:))) چقد کیوتین.) منو فشار میداد و سعی داشت کار کنه تموم شه ولی من قرار نبود تا وقتی بیدار شه تمومش کنم. (گودرتتت) پس وقتی اون در حالیکه بلند بلند میخندید قول داد که از تخت بلند میشه، من هم تمومش کردم و اون با چشمای پف کرده و موهای بهم ریخته روی تخت نشست.
"من میرم یه دوش بگیرم، بعد از چند دقیقه برمیگردم." هنوز احساس خستگی میکردم، با ناله گفتم و وسایلمو جمع کردم. اون هنوز داشت به من نگاه میکرد. به سمت حموم رفتم و لباسامو دراوردم. بعد از چند ثانیه صدای در زدن شنیدم. میدونستم که هری میخواد باهام دوش بگیره، پس درو باز کردم.
ما هر دومون هم دیگرو شستیم. من موهای فرفریشو شستم و اون هم برای منو شست. هری چرخید و ما رو به روی هم قرار داشتیم. فاک اون خیلی زیبا بود. من بغلش کردم، البته خیلی محکم نبود چون نمیخواستم به اون یا بچه اسیب بزنم ولی طوری بود که منو حس کنه. اون برای من بود. و بچه ای هم که تو شکمش بود برای من بود.
من حس کردم خوشحال ترین مرد دنیا هستم. ولی خب اونا هم وجود دارن. ادمایی که از این قضیه خوشحال نیستن و قرار نیست قبولش کنن. چطور باید به منیجمنت بگم؟ چطور قراره به رئیس هری توضیح بدیم...؟ چطوری قراره حلش کنیم؟
"به چی داری فکر میکنی؟" هری اروم گفت و من نگاهش کردم. چشمای اون کنجکاو اما پر از خوشحالی و مهربونی بودن.
"بیبی ما قراره چیکار کنیم؟ مردم قراره قضاوتمون کنن. ممکنه شغلمون رو از دست بدیم... من نمیدونم باید چیکار کنم." من با ناراحتی نگاهش کردم و اون لبخندی زد و اروم لبامو بوسید.
"من نمیدونم، ددی، ولی تا وقتی که همو داریم همه چیز قراره درست شه. امیدوارم که اینطور باشه. دوست دارم." من سرمو تکون دادم. منم دوسش دارم. خیلی زیاد.
"بیا بریم برای کار حاضر شی، هوم؟" من لبخند زدم و ما شروع به پوشیدن لباس هامون کردیم. اون بدن درد داشت و من کمکش کردم کا لباسش رو بپوشه، خیلی درد داشت اما من نمیدونستم باید چطور کمکش کنم.
YOU ARE READING
Princess for Daddy | l.s. Mpreg (boyxboy)
Fanfiction| Persian translation | "اوه ددی، کاش میتونستم همین الان ببوسمت" هری با ناله گفت. "منم همینو میخاستم بیبی بوی"لویی جواب داد. داستانی که لویی خوانندست و هری ی مدل معروفه و البته بیبیِ لویی. writer: @Usingtabeletslarry