~∆Part"24"∆~

1.5K 173 49
                                    

(فلش بک)

من امیلیا هستم، دختره شیطون و بازیگوشه این خانواده ، یه داداش بزرگتر دارم که خییلیی غُرغُروعه اسمش نامجونه ، همش میگه ، امیلیا این کارو نکن ، امیلیا کجا میری ، امیلیا مراقب باش و.... ، اما دوسش دارم

∆سلااام به همگی

همونجوری که دره بزرگه طلایی، نقره ای رنگی که طرحای زیبایی روش حکاکی شده بود باز کردم ، با انرژی داد زدم ، همه خدمت کارا سمتم برگشتن و با لبخند جوابمو دادن

به سمته اتاقم پا تند کردم

∆هی سلام انا چطوری ؟؟

انا دختری زیبا با موهای طلایی رنگ، خدمتکاره عمارته کیم و یکی از بهترین دوستام

انا لبخندی زد :سلام خانومه جوان ، خوبم ممنون  

از توی سبدی که دستش بود توت فرنگی ای برداشتم و توی دهنم گذاشتم

نویسنده⁦( ╹▽╹ )⁩

امیلیا با دهنه پر گفت

∆تازه از باغ چیندی؟

انا سری تکون داد :بله خانوم

∆انقد رسمی با من حرف نزن انا

امیلیا با دهنه پر اخمه کیوتی کرد و با مشتی از توت فرنگی به سمته اتاقش رفت ، وسطه راه نامجون موچشو گرفت

=امیلیا کجا بودی

نامجون با اخم گفت،توت فرنگی توی گلوی امیلیا پرید و به سرفه افتام

بعده چند ثانیه که بهتر شد و نامجون به پشتش کوبید گفت

∆داشتی خفم میکردی، مگه دزد گرفتیی

نامجون نگاهه خنثی ای به امیلیا انداخت و گفت

=دوباره پیشه اون پسره بودی

امیلیا  با عصبانیت گفت

∆ اون بچمه نامجون ، و اسم داره تهیونگ

خب بزارید یه توضیحی بدم تهیونگ بچه یک سالو نیمه نامشروعه امیلیا از پادشاه بود ، با ملکه و پادشاه توی قصر زندگی میکرد ، خب ملکه بچه دار نمیشد و پادشاه برای خودش وارثی میخاست پس تک دختره خانواده کیم که خونه خالص داشت بهترین گزینه بود ، پس اونو معشوقه خودش کرد و کم کم حسی رو بهش پیدا کرد که نباید داشته باشه

=خودتم میدونی نباید اونو به خودت وابسته کنی

امیلیا اشک توی چشماش جمع شد

∆اون از گوشتو خونمه ، نمیتونم ، درکم کنن

امیلیا گفت و سمت اتاقش دوید و درو پشته سرش محکم بست ، به در تکیه داد و سرشو روی زانو هاش گذاشت و توی خلوته خودش اشک ریخت

___________________________________________

ملکه از این که نتونسته برایه امپراطور وارثی بیاره ، شرمنده و ناراحت بود ، و از این که تهیونگ ولیعهد بود عصبانی بود

•~∆𝕽𝖊𝖉 𝕷𝖔𝖛𝖊 ∆~• 🅺🅾🅾🅺🆅Where stories live. Discover now