~∆Part"25"∆~

1.5K 196 40
                                    


نویسنده😜

+من ..میرم قصر .. جونگ.. کوک ..منتظرمه

تهیونگ گفت و از روی تخت بلند شد

با قدم های اروم سمته دره اتاق رفت

=میرسونمت تهیونگ

تهیونگ بی توجه به حرفه نامجون دره اتاق رو پشته سرش محکم بست

=تهی..

نامجون خاست بره دنباله تهیونگ که جین بازوش رو گرفت

~بزار تنها باشه

___________________________________________

Tae

همش فکرم درگیره حرفای نامجون و اتفاقاته گذشته بود
که نفهمیدم کی رسیدم

راننده : اقا رسیدیم

بادیگارد دره ماشین رو باز کرد و من پیاده شدم با قدم های سست سمت درگاهه بزرگه قصر رفتم

سرم رو بالا اوردم و جونگکوکی رو دیدم که با عصبانیت بهم زل زده

ناخوداگاه اشک از چشمانم جاری شد و توی آغوشه جونگکوک فرو رفتم

___________________________________________

Jk

_هی تهیونگ چی شده ؟؟حالت خوبه؟؟

محکم بغلش کردم

تهیونگ توی بغلم میلرزید و هق هق گریه میکرد

تحمله گریه کردنشو نداشتم ، قلبم تیر میکشید

اروم سرشو از روی سینم برداشتم و به صورتش نگاه کردم ، پر از اشک بود ، باورم نمیشد این همون پسره سرتقیه که با پروعی به چشمام زل میزد

یه دستم روی کمرش بود و اروم نوازشش میکردم

و با دسته دیگم اشکاشو پاک کردم

_گریه نکن تهیونگ ، بهم بگو چه اتفاقی افتاده

بوسه ای روی پیشونیش و بعد چشمای بستش زدم ، تهیونگ سرشو برد توی گردنم و گفت

+هی ..چی نشده

_پس چرا گریه میکنی عزیزم

کمی مکث کردم و بعد که دیدم تهیونگ جوابی نمیده و فط گریه میکنه ، گفتم

_تهیونگ دیگه گریه نکن

سرشو اروم از توی گردنم بیرون کشیدم و به چشمای بستش نگاه کردم

_چشمای قشنگتو باز کن

قطره اشکی که از چشمش جاری شده رو بوسیدم و روی پلکاش زمزمه کردم

_به چشمام نگاه کن و همه چیز رو بگو ، همه چیز

.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
هِلووو ، گایز😉

میدونم کمه اما امیدوارم دوسش داشته باشید 💜💜💜

خب من دوباره مریض شدم⁦(TT)⁩

نمیفهمم چرااااا؟

خیلی رو مخه اما مثله قبلیه نیست و اونقدر شدید نیست خیلی بهترم⁦

من برم؟‌

خب انگار باهام کاری ندارین من برم⁦;)⁩

بای بای👋👋💜💜

•~∆𝕽𝖊𝖉 𝕷𝖔𝖛𝖊 ∆~• 🅺🅾🅾🅺🆅Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang