~∆Part"14"∆~

1.9K 231 26
                                    

Jk
«این بشر کجا رفته اخه»

کل قصرو با نگهبانا زیرو رو کردم انگار اب شده رفته تو زمین
به ساعت مچیم نگاهی انداختم
«الان ده ساعته دارم دنبالش میگردم»

از روی کلافگی و عصبانیت وسط باغ داد زدم

_کجایییی لعنتی

(فلش بک ده ساعت پیش )

از اتاقم بیرون اومدم مستقیم سمت سالن غذا خوری رفتم تا شاید تهیونگ رو برای صبحونه اونجا پیدا کنم

به دور و اطراف نگاهی انداختم اما ندیدمش

سمت اشپز خونه رفتم ، با ورودم به اشپزخونه همه اشپز ها و خدمتکار هایی که هر کدوم مشغول کاری بودم ، سمت من برگشتن و تعظیم نود درجه ای کردن .

سر اشپز همونجور که خمیده بود پرسید:ببخشید برای گستاخیم ، کاری دارین ؟؟

_میتونین صاف وایسین

همه باهم گفتن بله سرورم و از حالت خمیده خارج شدن اما هنوز سراشون پایین بود ، هیچکس جرئت مستقیم نگاه کردن به چشمام رو نداش ، حتی کسایی که بهشون نزدیک بودم هم جرئتش رو نداشتن چه برسه به این خدمتکار های بدبخت ، تنها کسی که میتونست مستقیم به تخم چشمام زل بزنه و جرئتش رو داشت اون چشم ابی سرتق بود، نیشخندی زدم و رو به سراشپز گفتم

_ملکه رو ندیدی؟؟

زن همونجور که سرش پایین بود گفت:به من گفتن صبحانشون رو توی باغ میخورن.

اخمی کردم و محکم گفتم

_کی؟؟

زن که از لحنم کمی حول کرده بود گفت: تقریباً .. ده دقیقه پیش سرورم

_باشه میتونین به کارتون برسین

گفتم و از اشپزخونه بیرون اومدم و مستقیم سمت باغ حرکت کردم

(پایان فلش بک)

Tae
+لعنتی اینجا چرا انقدر بزرگه اخه

همینجور که داشتم دور خودم میگشتم تا شاید راهی ازش اومدم رو پیدا کنم گفتم

سر جام وایستادم و کلافه گفتم

+اوفف به چیزای مثبت فکر کن ، الان از اون عوضی دوری و نمیتونه تقاصی ازت بگیره

نیشخندی زدم و ادامه دادم

+اصلا شاید متوجه گم شدنم نشده باشه ، به هر حال من که براش اهمیتی ندارم

به اطرافم که تاریک بود نگاه کردم

+تنها بدیش اینه که تاریکه همین

به گوشیم که توی دستم بود و از نورش استفاده میکردم نگاه کردم

+لعنتی فقط ده درصد شارژ داره

به خودم غر زدم

+تهیونگ چرا یاد نمیگیری گوشیت رو شارژ کنی ، چیش

•~∆𝕽𝖊𝖉 𝕷𝖔𝖛𝖊 ∆~• 🅺🅾🅾🅺🆅Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz